Thursday, November 30, 2006

با کامپيوتر می نويسم الف

با کامپيوتر می نويسم.
می نويسم الف. الف را پاک می کنم و باز می نويسم الف. پاک می کنم و باز می نويسم. کلافه فرياد می زنم: اين الفهای بی نسب همه مثل همند لامذهب. شخصيت ندارند هيچ کدام. انگار هيچ فرقی ندارد چند لحظه قبلش بر گور پدرت گريسته باشی يا در ختنه سوران برادر زاده ات دست افشانی کرده باشی. الف همان الف است. مو نمی زند با آن ديگری. حس و حال ندارد. چه فرقی ست بين آن الف که اول نوشتم و پاک کردم، با اينکه الان نوشتم و روی صفحه است؟
می گويد: سخت نگيريم حالا. هيچ دو الفی يکی نيستند. آن يکی که پاک کردی متعلق به زمان ديگری بود. زاده شد و مرد. اين الف که الان نوشتی موجود ديگری ست. هر دو شان هستند. زمانشان فرق دارد.
می گويم: هستند؟ چی هستند؟ حتا چس مثقال جوهر روی يک برگ کاغذ نيستند اين الفها. چه بودنی؟ موهومند اينها.
می گويد: نه. دست کم ذره ای نور رنگی اند روی صفحه. آنجايی که اين الف هست با آنجايی که نيست توفير دارد. پس چيزی هست.
می گويم: اگر من اين صفحه ی کشکی صاحب مرده را ببندم چه؟ آن الف که من نوشتم چه می شود؟ نورش کجا می رود؟ بودنش چه می شود؟
می گويد: اين هست، بواسطه ی "من" معنا پيدا می کند. نه ماده است و نه انرژی. اطلاعات است
می گويم: خدا پدرت را بيامرزاد! پس آن الف که پاک کردم با اين الف که نوشتم هيچ توفير ندارد
می گويد: م م م. چرا. آن الف متعلق به زمان ديگری بود.
می گويم: اطلاعات که الان و فردا ندارد بی پدر! الف، الف است ديگر.
می گويد: ولی تو آن الف اول را با عشق نوشتی.
می گويم: به درک اسفل السافلين! اين الف که اينجا می نويسم، ممکن است ده بار نوشته باشم و پاک کرده باشم.
با کامپيوتر نمی نويسم.
و آينه را روی ميز می خوابانم..

Wednesday, November 29, 2006

از ديوارنويسيهای يک ديوانه- من اون بستنی رو می خواستم

بچگی، يه روز در مغازه ای يه بستنی خواستم. برام نگرفتن. هر کاری کردم برام نگرفتن. الان هر قدر بخوام از اون بستنی می تونم بگيرم. ولی حتا اگه يه مغازه ی بستنی فروشی هم بگيرم، فايده نداره. چون من اون بستنی رو می خواستم. همونی که برام نخريدن.

از ديوارنويسيهای يک ديوانه- کجا دانند حال ما، سبکباران ساحلها

شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها

Monday, November 27, 2006

از ديوارنويسيهای يک ديوانه- ای ذهن، ای زخم منتشر

ای ذهن، ای زخم منتشر...


جمله ای که سوترا گونه است. سوترای کوتاه و بيان تمامت. جمله از يک شعر يدالله رويايی برداشت شده.

Saturday, November 25, 2006

گوسفند چرانی در سه پرده

پرده ی يکم - ميدان ده

    "آقا، خرمدره از کدوم ور می رن"
    اينو يکی پرسيد که وسط ميدون يک ده ايستاده بود و به هشت تا خيابون که در جهات مختلف به ميدون می رسيدن نگاه می کرد.
    "اينجا از هر طرفی بری، می رسی به خرمدره!"
    اينم يه دهاتی که تو ميدون وايساده بود جواب داد.
    مرد هم سوار ماشينش شد و رفت


پرده دويم - ته دره

    "آقا، خرمدره کدوم وره؟"
    اينو مردی پرسيد که با سر و صورت زخمی کنار يک ماشين چپ شده ايستاده بود.
    "همين جاست. فقط بايد يه کم خرم باشی!"
اينم چوپونی گفت که تو دره گوسفنداشو می چروند.

    ...................

      .

    Wednesday, November 22, 2006

    کباده کشی با واژگان - به بهانه ی نقد يک دوست بر سولاخی

    دوستی بر من منت نهاد و شازده وار نقدی آبدار تقرير کرد بر سولاخی. مکتوب ايشان بر سولاخی، پيش از آنکه جوابيه بطلبد،مقدم بر هر چيز امتنان می طلبد از آن روی که سولاخی تا آن مرتبه جدی انگاشته شده و رنج خواندن و موی برکشيدن و شخودن گونه با ناخن خويش بر دوست نازنينم هموار کرده. و لاجرم از آنجا که دور از ادب است که مکتوب با ارزش اين دوست را با سکوت يا گفتگوی پامنقلی جواب گويم، رنج نوشتن مطلبی نه در دفاع از سولاخی بلکه در راستای ارج نهادن بر رنج ايشان بر خود هموار می سازم.
    مطلب نخست اينکه آنچنان که زير پا نهادن و دهن کجی به ميراث گرانبها و کهن زبان و ادبيات ما جايز نيست و صد البته گونه شخودن می طلبد، روی برتافتن از زبان و ادبيات غنی مردم کوچه و بازار صرفا با اين دستاويز که نمی دانند و خطا می روند روا نيست. زبان کارگاهی بزرگ است که نويسندگان در مقام تاثير گذاردن بر آن نشسته اند نه سازندگان آن. آتش گدازنده ی اين کارگاه نه در پستوی شاعران، بلکه در همان خيابان و بازار و تاکسی افروخته است. چه ما برتابيم و چه بر نتابيم. ساختهای ادبی نابی در همين حوزه ی ممنوع و غير فاخر اتفاق می افتد که در مخيله ی فاخر هيچ شازده ای راه می نتواند يافت. اين ساختها که ذکرش رفت، گاه هم زبان را در می نوردد و هم انديشه را و نتايجی بسيار نغز ارائه می دهد. پس در اين وادی ميانداری بايد. وجود خواص و عوام در فرهنگ ما چيزی به قدمت تاريخ است. انديشه ای که در گذشته ی دور نجبا و موبدان و رزم آوران را از برزگران و دهقانان جدا می کرد و امروز شازدگان و ثروتمندان و دولتمردان را از مردم کوچه و بازار جدا می کند. بدا که شبحی از اين انديشه روشنفکر را از عامه ی مردم جدا کرده. چنين انديشه ای را بايد شست. زبان در ميان مردمان پيش می رود و ديگر می شود، بی آنکه وقعی به خاموشباشهای پر غريو شازدگان گزارد. کوره ی کارگاه زبان، همانا در کوچه و برزن ها افروخته می شود نه در پستوها. آنچه در اين کوره ی گدازنده خلق می شود بازتاب دهنده ی روح جمعی ست. روح جمعی همانند روح يک فرد می تواند شاداب باشد يا غمين. می تواند خردمند باشد يا مجنون. و می تواند صد البته مريض باشد. و اين بيماری چنانکه رخ دهد به پستوهای يکايک ما سر می زند. می توان آنرا ناديده انگاشت، و خود را مبرا دانست، ولی اين تبرا به نظر نگارنده ی اين سطور پاک نمودن صورت مسئله است، چون رهايی از آن فارغ از رهايی روح جمعی متصور نيست.
    مطلب دوم اينکه آسيب شناسی جامعه ی امروزين ما و هدف قرار دادن عرفان زدگی قرن 9 و قرون موخره و فراخوان به خردگرايی قرون 4 و5 موضوعی آشنا و صد در صد درخور توجه است. ولی نبايد فراموش کنيم که ميهن ما سرزمين شاعران بزرگ است. ديوان حافظ قرنها کنار کتاب قران بر سر تاقچه ها گذارده شده. اين جايگاه، صرفا يک جايگاه نمادين نيست بلکه آثارش در زندگانی روح جمعی جاری ست. حتا در کوچه و خيابان می توان اثرش را ديد اگر نيک بنگری. آنچه از اين فرهنگ در کوچه و بازار جاری شده، رندی ست. ما آموخته ايم رندی پيشه کنيم در مقابل گزمه گان و داروغه ها. اين رندی همچون سپر بلايی جاری می شود، هرگاه در تاريخمان گزمه گان و داروغه ها تعزير می کنند. اين روشی ست که روح جمعی در پيش می گيرد، و يک روش تدافعی ست. در چنين شرايطی تنها بر کوس خردگرايی کوبيدن چون زمزمه ای ست در چارراهی شلوغ.

    مطلب آخر اينکه سولاخی آنچنانکه از هيئتش پيداست، يک روزنه ی حقير و بی داعيه بوده ست در تقرير گوشه ها. نه داعيه ی زبان داشته و نه داعيه ی ادبيات. گوشه هايی آورده در خاطرات و انديشه ها و ديده ها با زبانی ساده و فضايی شخصی و خودمانی، آنچنان که طبيعت چنين رسانه ای ايجاب می کند و آنچنان که طرز مواجهه ی نگارنده با اين رسانه ايجاب می کند. چنين روزنه ای درخور چنان کباده کشی با واژگان نيست. چنان کباده کشی و عمليات پهلوانی که با متون نبش قبر شده و فاخر در مذمت اين روزنه صورت گرفته به هياهويی برای هيچ بيشتر ماند. جای کتمان ندارد و مطلب غامضی نيست که نوچه پروراندن و دلبران تاق و جفت دست و پا کردن و صفر مختصات زمينيان شدن بر فاخرانی که اهن و تولوپی دارند برازنده تر می نمايد تا فروتنان و روزنه بانان. پس به جای شخودن گونه ی خويش و خويشان آنچنانکه ديری ست سيره ی بيمار جامعه ی اهن و تولوپيان شده، بياييم آن کنيم که به کار آيد. آن کار شايستنی لاجرم کباده کشی نيست، از آن دست که در زير سنگينی اش استخوانهای نحيفمان ترک بردارد. هدفگيری ميل پرچم خرد دوستان با توپ 180 هم نيست! گوشه ای گرفتن است از ديد نگارنده ی اين سطور. و ما گوشه ای گرفتيم و سوزنبان قطار خويش شديم..
    در پايان باز جای امتنان دارد از دوست عزيزی که برای خواندن تکه پاره های سولاخی وقت گذاشته و البته گوشه هايی از انتقادهايش را به کار بستم.
    الاحقر! - سولاخبان

    Tuesday, November 21, 2006

    هزالی و جلافت و غوغای هست و نيست - نقد يک دوست بر سولاخی

    دوست عزيزی بر من منت گذاشته و مطلبی برايم فرستاده در نقد سولاخی. چون در مکتوب ايشان ذکر شده بود که مطلب خصوصی نيست، نوشته ی آن دوست را عينا با وفاداری به عنوان و امضاء در ذيل می آورم. فقط به شکل ظاهری متن، اينجا متاسفانه نمی شود وفادار ماند که در همين جا از آن دوست پوزش می خواهم. ضمن اينکه نقد ايشان از نظر حجم به تنهايی با کل مطالب هفتگی سولاخی برابری می کرد که اين نيز مايه ی شرمساری سولاخبان شد! و اين است واژگانی از يک دوست، ماحصل شخودن گونه اش به ناخن خويش..
    سولاخبان

    هزالی و جلافت و غوغای هست و نیست
    سهو است جز به پاس ضرر نیست
    نيما
    از نیک و بد روزگار گفتن بدین شبان پریشان اندر که ماییم همه سودی نمی‌نماید که برکناریم و به تماشا در حیرت نامردمانی در میانه‌ی دست‌افشانی و پاکوبی و دیر نیست تا سرهامان بیاندازند. با این همه مجال سخن نباید از کف بداد که گفتن به وقت به از خاموشی تا در شبی بپیوندد که چون مِهر درخشنده پنهان داشته ناگزیر میدان بازیگری شب‌پرگان شود. شگفت‌تر اینکه در این شهر سرگردانی و دیار بی‌سامانی هرکس صنعت خویش به دست خود به زیرپای انداخته فرو می‌کوبد؛ دولتمردان‌مان سیاست را طعنه می‌زنند و گوهریان‌شان کسادی را دستمایه‌ی مال‌ورزی بداشته‌اند. دانشیان چشم به راه معجزه دوخته‌اند و اندیشمندان در حلقه‌ی رندان نشسته‌اند. پس کاتبانی چنان گردِ هزیمت ادب پارسی از راه رسیده‌ تیغ قلم آخته دارند به ناشیگری و در این پندار که قافله را حمله‌دارند و شتربار سخن نو در پیله دارند. تا لحن آلوده‌ به سرفه‌ی پیران بی‌هنر نگردد که در افسوس جبروتِ دوران کهن‌شان آب‌دهان می‌پراکنند اِبرامی دوچندان باید که میدان باز است و پذیرای همگنان تا گوی بربایند و خود بنمایانند. ولیک چنین تاختن زین‌وبرگی شاید و باره‌ای درخور و آن که لنگان خرک خویش خورجین بنهاده راه تنها به بازار بارفروشان خواهد برد. پس بگذریم که آمده "در تقویم و تذهیب چنان کسان سعی پیوستن همچون آن باشد که کس شمشیر بر سنگ آزماید و شکر در زیر آب پنهان کند" و روی سخن با کس بداریم که آزمودنی را از نو به بوته‌ی آزمون سپرده و باز بگوییم از چه می‌پنداریم که بر خطاست.
    پیش از همه اینجا فریاد باید زد سهل است موی باید کند و گونه باید شخود که دوباره یکی از راه نرسیده با انگ دیوانگی خود برای دروبی‌در گفتن‌ها بهانه می‌تراشد و مانند دستفروشان راسته‌ی سیداسماعیل هرچه از راه آورده در سفره ریخته به ترفند "ارزان است، ببرید ضرر نمی‌کنید" خریدار دست‌وپا می‌کند. کیست که نداند بدین بازارمان این قماش دیوانگی بر پیشخان هر دکانی به حراج گذاشته شده. معرکه‌مان از این بهلول‌بازی‌های من‌درآوردی هیچ کم‌وکسر ندارد. تا بخواهید همه شیفته‌اند و متصل و روشن. برخی البته سوسو می‌زنند. بعضی‌ها هم سوخته‌اند و دیگر فقط دود می‌کنند. کس نیست که چراغ از کف شیخ بگیرد و دلتنگ شعله‌ی خرد باشد. در این غوغای بی‌مرز جنون به جای آن که در شیپور خرد دمیم بر طبل دیوانگی می‌کوبیم. بر سر شاخ نشسته بن می‌بریم و از فردای آن بی‌خبریم؛ فردای دیوانگی جز تباهی نیست و بیهودگی و زمین کِشته که به دست خویش خیش می‌کشیم بایر خواهد ماند، خرمن اندیشه اگر به آتش بکشیم تنگنای زمستان ماندگار خواهد شد. فکر کردن و به سرانگشت عقل گره از مشکلات باز کردن بیاموزیم و یاد دهیم گرچه آن هیجان در بر ندارد که «رقصی چنین میانه‌ی میدان» و دیوار را پاکیزه نگاه داریم و به قاعده بپوشانیم به طرح و نقش و رنگ هنر و هنرمندانه قلم زنیم و حرمت آن پاس داریم و آن پارسی که شکر است و ظرافتی اگر بایدمان در کار آوردن قلم نیک‌تر بتراشیم و جوهرافشانی پسندیده‌تر کنیم نه از آن دست که مردمان کوچه و بازار با زبان کنند و همه‌گاه بر مدار خرد باشیم و از جایگاه فردوسی طوسی جهان را بنگریم و روایت کنیم و نه از کرسی عبید زاکانی. نیز نعل وارونه نزنیم که بوعلی آن زمان پند سگِ آسیابان به جان خرید که شیخ الرئیس فخر حجت‌الحقی به فلک بفروخته بود و دم از آن می‌زد که "از اوج حضیض تا قعر زحل/کردم همه مشکلات عالم را حل" پس ما را دانش به گمانم هنوز بدان پایه نرسیده است تا حال نیازمان افتاده باشد برخواندن «اغراض مابعدالطبیعه» را.
    دو دیگر آنکه چون بوعلی فروگذاشتیم و به جالینوس پرداختیم، یعنی چون سر نو شدن داشتیم رخت کهنه‌ی حکایات و متل‌ها بدر کردیم و زبان را و اندیشه را جلایی تازه دادیم دیدیم که ادب پارسی باز درخشیدن گرفت در قواره‌ی داستان‌های کوتاه و بلند سده‌ی گذشته. پیشگامان اما ارزش آن فرهنگ عامه که سینه به سینه نقل می‌شد دانستند و از آن است که امروز «امثال‌وحکم» یا «نیرنگستان» به دست‌مان رسیده است و نه از آن روی که چنین پندفروشی‌های منسوخ و طنازی‌های نیمدار را بتوان در زندگانی به کار بست که چه بسا مثال بارز نقض غرض‌اند و چه بسیار می‌توان ضدونقیض‌گویی میان‌شان یافت. نیز آنان که دستی بر آتش، یا همان پاره‌اخگرهای بازمانده از داستان‌نویسی نوی‌مان دارند نیک می‌دانند چه تفاوت است بین نویسنده و راوی؛ آن یک چه‌سان باید پوشیده بماند تا این یک بار روایت وی به دوش بکشد. و اما اگر کسی این شیوه خوش نداشت و در بوق خویش دمید و عکسی هم الصاق کرد تا در هویت متهم این نوشتار شکی نماند جرمی مرتکب نشده هیچ شاید آبی هم گرم شود و چه باک اگر خواننده در شگفت می‌ماند که این «من» کیست و آن «مست می عشق» کدام است و مگر نه چنین بداهه‌ای از صاحب آن قلم که می‌شناسیم مزه‌پرانی بی‌نمکی است چاشنی همان خوراک که باید به نیش کشید و منت قصاب محل نکشید. یا شاید هم که نمی‌دانسته‌ایم و تازگی عرق دوآتشه‌ی ساقی ارمنی با مارک «عشق» تحویل می‌گردد!
    سرآخر اینکه بسیار از این گپ‌های خودمانی در نشست دوستان جانی با لبی تر و در میان خنده‌ها و گفته‌ها که به میان می‌آید بی هیچ غرض مگر خستگی بدر کردن از تن‌مان پس روزمرگی جای خود دارد و گاه یکی دو خاطره هم به شنیدن‌اش می‌ارزد و می‌شنویم و مشکل اینجا نیست. خطا آنجاست که کشکول تجربیات به دوش کشیم تا اعتبار درویشی از آن خود کنیم و گوشه‌چشمی به دلبران تاق‌وجفت داشته باشیم که از این شلتاق‌ها به هیجان آیند و نوچه‌گانی که هو بکشند و قطب که ماییم مغناطیس زمینیان گردیم. یا شاید ساده‌تر از اینها تنها می‌خواهیم حرفی زده باشیم مگر دیوار تنهایی‌مان ترکی بردارد که آدم‌ها نیاز دارند این پوست ترکاندن‌ها را. راه‌اش اما این نیست که قلم زدن استخوان سبک کردنی می‌طلبد و شایسته‌ی ما نیست آن «هزالی و جلافت و غوغای هست و نیست» که نیما می‌گفت و چهره‌اش سخت گرفته می‌نمود.

    تحریر شد جهت مهران شش‌برادران

    سی‌ام آبان‌ماه یکهزاروسیصدوهشتادوپنج خورشیدی،
    شازده.

    بازگشت به آرشيو يادداشتها


    Monday, November 20, 2006

    طنز- خاطرات قديمی و نيروی انتظامی

    سالهای پيش از خاتمی ، سالهای جنگ و سالهای اوليه ی بعد از جنگ برای بيشتر ما يادآور خاطرات گوناگون و عجيب است. از روزشمار وقايع و روند حوادث کلان که در کتابها می توان ديد و خواند که بگذريم، زندگی شخصی و اجتماعی ما در آن سالها دايره المعارفی مالامال از وضعيتها و وقايعی ست که اکنون کمتر ملموس به نظر می رسد و شايد زمانی در آينده بصورت داستانهايی تخيلی به نظر برسد.
    از اين مقدمه که بگذريم، چند خاطره که به نظرم کمی بانمک می آمد ذکر می کنم:

    يک - پيرمردی از آشنايان تعريف می کرد: سالهای دهه 60 بود که تازه از فرنگ برگشته بودم، يک روز تو جاده ی چالوس گير يک ايست بازرسی افتادم. سرباز نيروی انتظامی گفت که صندوق عقبو باز کنم. کمی گشت و يک شيشه در آورد و گفت: اين چيه؟
    منم گفتم : اين کنياکه! گفت: آهان! ببخشيد مزاحم شديم! آخه اين جوونا عرق می برن، می خورن! اينه که ما دستور داريم عرق بگيريم! شما بفرمايين!
    و پيرمرد خوشحال از اينکه کنياک در کشور آزاد شده راهی شمال شد!

    دو -اوايل دهه 70 روزی بعنوان هديه تولد يک بطری شراب ده ساله به يکی از دوستان داديم. او هم بطری را در ساکش گذاشت. چند ساعت بعد نيروی انتظامی آن دوست را در خيابان به جرم همراه بودن با يک دختر (که دوست دخترش بود) دستگير کرد و به کميته ی معروف وزرا برد! آن دوست تعريف می کرد:
    وقتی رسيديم وزرا، ما رو با يه عده ديگه بردن پيش افسر بازپرس. از جمله دستگير شده ها يه مادر و پسر بودن که با هم گرفته بودنشون ، چون به رابطه ی اونا هم شک کرده بودن! مادره داد و بيداد می کرد و فحش می داد. منم از شلوغی استفاده کردم و ساک و بطری رو با پا هل دادم زير ميز افسر بازپرس!! چند ساعتی اونجا معطل بوديم تا يه تعهد از ما گرفتن و ولمون کردن و تمام اين مدت، افسره متوجه ساک نشد!
    بسيار علاقمند بوديم بدانيم سر آن بطری چه بلايی آمد، ولی يکی از امکانها اين بود که افسر آنقدر جا می خورد که از ترس تا آخر بطری را سر می کشيد که برايش پاپوش نشود! بعيد نبود آن شب کسانی در خيابان وزرا يک افسر را ديده باشند که تلو تلو خوران به سمت خانه می رود!

    سه - اواسط دهه 70 و در سفری به شمال، يک صبح تابستانی که بيدار شديم متوجه شديم دزد صندوق عقب ماشين را خالی کرده. احتمالا برای کمی تسلای خاطر، تصميم گرفتم سرقت را گزارش کنم و اين شد که يکراست رفتم نيروی انتظامی چالوس. افسر نگهبان مشغول مطالعه پرونده ای بود و دو دختر که بخاطر آرايش غليظ و پوشيدن شلوار جين بازداشت شده بودند روی صندلی نشسته بودند. افسر نگهبان سرش را بلند کرد و سر اندر پای مرا ورانداز کرد و با لهجه ی شمالی و لحنی تندی گفت: تو رو کی آوردن؟!
    گفتم: سرکار منو کسی نياورده! من خودم اومدم! امروز صبح...
    پريد تو حرفم و گفت: اا! خودت اومدی؟ خوش اومدی! الان پذيرايی می کنيم!
    من که رنگ از رخساره ام پريده بود گفتم: سرکار به خدا من خودم اومدم. از اين سرباز دم در بپرس.
    داد زد: صحبت کنی همين الان می گم ببرنت! کمی گذشت و از شانس ما سرباز نگهبان ورودی سر رسيد و من تبرئه شدم! افسر نگهبان اين بار با لحنی متفاوت ماوقع را پرسيد و يادداشت کرد و بعد شروع کرد به صحبت کردن در مورد جرايم مختلف تا نمی دونم چی شد که يکهو گفت: اينا رو می بينی؟ (اشاره به دخترا) روزی 10 تا از اينا رو می گيرم، ولی تا حالا کمربندم به حروم باز نشده!
    فقط يادم مياد وقتی اومدم بيرون سرم گيج می رفت و تنها چيزی که يادم نبود دزدی صبح بود!

    Saturday, November 18, 2006

    يادداشتها

    آرشيو يادداشتها

    موضوعات روز

    از ديوارنويسيهای يک ديوانه

    مطالب طنز و هزل

    طنز- چند مطلب منباب فرزند

    فرزند اصولا برای ما ايرانيها جايگاه ويژه و پر رنگی داشته و تا حدود زيادی هنوز دارد. حالا با در نظر گرفتن اين فضا و هاله که حول موضوع فرزند در فرهنگ ما هست اين چند مطلب را بخوانيد:
    يک - در يک محفل کارمندی، يک زن کارمند داشت با حرارت در مورد موضوع تغيير ساعت کاری صحبت می کرد. در بين صحبتها گفت: آخه من اون ساعت تعطيل بشم، وسايلمو بگيرم يه دست، اين بچه هم که مثل دست شکسته به گردنم آويزونه(!)، برم تو سرما وايسم تو صف اتوبوس...
    دو - در يک محفل خصوصی پسری در حاليکه ليوان مشروب دستش بود، يک سيگار روشن کرد. پدرش سری تکان داد و با اشاره به پسرش، رو به ما گفت:نگاه کن تورو خدا! شتر بزرگ کرده بودم، الان کلی قيمتش بود! کيلويی خدا تومن می خريدن..
    سه - يک باغبان که به سختی روزگار می گذراند و به تازگی پسرش زن طلاق داده بود و بيکار برگشته بود خانه ی پدرش به ما می گفت: ای خاک بر سر من. چنار کاشته بودم بهتر از اين بی پدر بود!

    از ديوارنويسيهای يک ديوانه- مشکلو با خودت حمل نکن

    اگه از دست يک مشکل کوله بار بستی و داری در می ری، قبل از حرکت جيبها و کوله بارتو خوب بگرد. شايد داری مشکلو با خودت می بری
    شايد مشکل با خودته. بی خود کوله بار نبند

    Friday, November 17, 2006

    طنز- يک تانکر عجيب

    همگی ما حداقل يکبار در زندگی تانکر ديديم. تانکرهايی که يک مخزن بزرگ برای حمل مايعات دارند و يک ورودی بزرگ بالای مخزن دارند و يک شلنگ خروجی. در يک تانکر چه چيزهايی می شود حمل کرد؟! آب، بنزين، روغن؟ اين جوابها همه از ذهن منطقی و واقعيتگرا بر می آيد. وقتی در ايران زندگی می کنيد بايد با سورئاليسم ميانه ی بهتری داشته باشيد!
    موضوع از اين قرارست که دوستی از خاطرات زمان خدمت مقدس تعريف می کرد که در پادگان مربوطه، دوستی داشتند که راننده تانکر آب بوده. در پرانتز يادآوری شود که ايست بازرسی و قوانين امنيتی پادگانها شوخی بردار نيست! بعنوان مثال، سيگار در پادگان يک جنس قاچاق و غير مجاز محسوب می شود و داشتن آن جرم محسوب می شود. يک نخ سيگار در پادگان گاهی به قيمت چند پاکت سيگار معامله می شود.
    راننده های پادگان اگر خيلی خوش مرام باشند برای رفقای سيگاری، يواشکی سيگار رد می کنند! اين راننده ی خوش ذوق يا مجنون (قضاوت به عهده ی خواننده) يک شب مرام سنگين به خرج داده و يک زن بدکاره در مخزن تانکر جاسازی کرده بود و برای رفقا برده بود داخل پادگان!
    مراسم مربوطه هم در گوشه ی دنجی از پادگان و پشت تانکر انجام شده بود! نشستن در مخزن تانکر بايد تجربه ی غريبی باشد!
    از آن عجيبتر کارکردهای مخيله ی آدميزاد است
    از اين پس اگر سر چهار راهی يک تانکر ديديد، مخزنش را دقيقتر نگاه کنيد

    از ديوارنويسيهای يک ديوانه- شايد کتابو وارونه گرفتی

    اگه کتابی رو باز کردی و ديدی چيزی ازش نمی فهمی، فوری پرتش نکن. شايد کتابو وارونه گرفتی
    اين وارونه گرفتن کتاب بعضی وقتا سر و ته کردن ماجرا هم هست. يعنی ممکنه فکر کنيم داريم از اول به آخر می خونيم، ولی در واقع داريم از آخر به اول می خونيم!

    Thursday, November 16, 2006

    گازلند

    اين واژه عجيب و بد ساخت چند سال پيش ناخودآگاه بر زبانم آمد. وقتی برای نخستين بار، زمينی از مرز ايران خارج شدم.
    با هواپيما که می روی، درآسمانی. آسمان هم که مرز ندارد! سيم خاردار و گزمه ی کلاشينکف به دست ندارد. می رود و می روی! موقع عبور از مرز اگر عطسه کنی، نيم عطسه ات در ايران بوده و نيم باقی جايی ديگر. ولی روی زمين حديث ديگری ست. پرنده ای که روی سيم خاردار نشسته، دمش در ايران است و سرش جای ديگر. وضعيت عجيبی ست. مثلا نصف کوه ايران است و نصف ديگر نيست
    روی رودخانه پلی ست که با ماشين از آن می گذری. اينسو ايران است و آنسو نيست. دو سوی پل زبان و واحد پول و لباس و در يک کلام زندگی و مسائل زندگی انسانها فرق می کند. وسط پل جای غريبی ست. هم ايران است و هم ايران نيست. نه ايران است و نه ايران نيست!
    پس از تشريفات مرزی از سيم خاردارها و گزمه های آنسو که لباسها و قيافه های متفاوتی هم دارند، می گذرم. می شود پشت سر را نگاه کرد. آن کوه که می بينم، سرزمين من است. بی اختيار به ياد دراکولا می افتم. آن کوه در سرزمينی ست که همه يکديگر را گاز می گرفتيم! سرزمينی که حتا وقتی می خواهی وارد شوی، گازت می گيرند! دندانها همه آخته شده و زهرها همه پشت دندانها جمع شده.
    کامها همه زهر آلود است. زهر زمان جمع شده و آماسيده. زهر تاريخ. کامها تلخ و گس است. دست و پاها همه زخم گاز است. همه جای دندان است. و هر کسی برای التيام موقت خويش، در انتظار طعمه ای ست تا گازی شايسته و درخور از آن بگيرد.
    نگاه می کنی و آرام آرام از سرزمينت دور می شوی.
    از گازلند

    Tuesday, November 14, 2006

    از ميان خبرها- چاوز و شکيرا












    درميان اخبار ريز و درشت، امروز خبری داشتيم که کمی ذائقه را قلقلک می کرد! هوگو چاوز رئيس جمهور چپگرا و خوش سليقه ی ونزوئلا تصميم گرفت پايگاه هوايی لاکارلوتا در کاراکاس را برای برگزاری کنسرت شکيرا در اختيار او قرار دهد. اين پايگاه مرکز کودتای نافرجام سال 2002 عليه چاوز بود! چاوز که در يک گفتگوی تلويزيونی اين مطلب را اعلام کرد، همچنين به شوخی گفت:

    شايد کار و زندگی ام را رها کنم و بروم شکيرا را ببينم!

    کنسرت بسيار جذابی خواهد شد و احسنت به شوخ طبعی جناب چاوز! اميدوارم برای رفقای خاور ميانه ای هم کارت دعوت بفرستند!
















    بازگشت به آرشيو موضوعات روز

    Sunday, November 12, 2006

    از ديوارنويسيهای يک ديوانه- جايی نشين که تف بخوری

    مضمون اين ديوارنويسی بر می گرده به حکايتی از عبيد زاکانی. می گه يک شيعه از کوچه ای رد می شد که ديد نام علی را کنار ابوبکر و عمر و عثمان روی ديوار نوشته اند. اومد تف بندازه رو اسم عمر، افتاد رو علی! ناراحت شد و گفت تو که کنار اينها نشستی شايسته ی همين تف هستی!
    خلاصه جايی نشين که تف بخوری

    Saturday, November 11, 2006

    هزل- دو ضرب المثل محلی

    باز هم دو ضرب المثل بانمک از فولکلور کوير. ضرب المثل اول معمولا در باب مواجهه با افراد ديوانه يا ناقص العقل استفاده می شود.
    يک - از جوجه تيغی پرهيزکن، چون چه بهت بزنه، چه بهش بزنی، تويی که آسيب می بينی!
    اما ضرب المثل دوم در باب عزت نفس بکار می رود. طبعا بايد از نسوان احتمالی پيشاپيش عذرخواهی شود! ظاهرا مردان کويرخيلی افراد مودبی نبودند!
    دو - گوشت کيرتو به دندون بکش، ولی منت قصاب رو نکش
    ظاهرا صنف قصاب، صنف بيش از اندازه بی رحمی بودند و کار همه ی مردم بنوعی گير اين صنف بوده.

    Friday, November 10, 2006

    طنز- اگه مردی بيا بيرون

    اين عبارت هم از آن جملاتی ست که در فرهنگ ما زياد شنيده می شود! اگه مردی بيا بيرون يا اگه مردی دم در وايسا! نکته ی بارز همه ی اين عبارات آن مردانگی برآماسيده ست و دفاع ازحريم آن. به قول آن حاج آقا "زنده باد خروس!" بعضی جاها اين جمله تغيير شکل می دهد و منظور اصلی را راحت تر بيان می کند. به اين شکل که "اگه لای پات فلان چيز هست بيا دم در يا بيا بيرون!" دعوت به دوئل يا پنجه در پنجه شدن برای هيچ!
    سالها پيش دوستی که به افتخارات آن مردانگی آويزان اعتقادی نداشت، تعريف می کرد:

    ظاهرا در خيابانی، غير عمد جلوی يک ماشين بد پيچيده بودم، چونکه سر چار راه بعد يک رنو 5 پيچيد جلوم و در ماشين باز شد و آقايِی از رنو پياده شد که معلوم نبود چطور اون تو جا شده بود! از همون دست که هرچی مياد بيرون، تموم نمی شه! بعد آقا کوبيد رو کاپوت ماشين من و گفت: اگه مردی بيا بيرون! و اومد پشت در راننده ايستاد و منتظر شد تا از من پذيرايی کند
    من هم نگاهی به سر تا پای يارو کردم و از لای پنجره گفتم:
    مرد نيستم! بيرون هم نميام

    Wednesday, November 08, 2006

    حکايت - بلالی چرب در زندگی من

    در زندگانی من بلال نقش ضعيفی دارد! البته بهترست بگويم تا چند وقت پيش نقش ضعيفی داشت. مقصود، بلال از نوع حبشی نيست! همين بلال که قديمتر در تجريش و دربند کسی پای منقل بادش می زد و می خواند:
    آی بلاله شير بلال! آقا رو خمار می کنه بلال! خانومو بيدار می کنه بلال!
    هرچه هست از گور اين مردک جوالق، آبدارچی اداره ی ما بلند می شود که چند وقت پيش برای خوش خدمتی دو بلال پدر و مادر-دار در يک کيسه به بنده تقديم کرد و گفت: ناقابله آقای مهندس! مال ولايته. از آب گذشته.
    البته اينکه حالا چطور از آب گذشته الله اعلم. احتمالا منظور، نوعی خيس خوردن يا چرب شدن بوده. همان موقع بايد می فهميدم بلال آنچنان چيز بی اهميتی نيست، چونکه بی انصاف بلالها را مثل ابزاری تخصصی با تنظيمات و کاربری ويژه دستش گرفته بود.
    باری، از آنجا که بلال در زندگانی من نقش ضعيفی داشت، با ظاهری شادمان بلالهای پيشکشی را گرفتم و بعد از ظهر با وسايل ديگرم برداشتم و راهی شدم. شب، يکی از بلالها را طی مراسمی خاص پوست کندم و روی گاز برشته کردم. با اولين گاز احساس کردم فکم از تنظيم خارج شده. لاکتاب آنقدر سفت بود که می شد پليس ضد شورش يک شهر را با آن مسلح کرد! هنوز نمی دانم کدام بلاهت مضمن باعث شد تا آخر آنرا نوش جان کنم. انگار شب امتحان است و آن بلال کتابی ست که قرارست فردا از آن امتحان گرفته شود! امتحان را هم لابد آن مردک بی ناموس آبدارچی قرار بود بگيرد. آن شب را با کابوسهای عجيبی گذراندم. گمان کنم زندگيم از آنشب تغيير کرده. تغييری که باعث می شود نقش بلال در زندگی انسان عوض شود. اصولا ديگر فکر می کنم انسانها بر دو دسته اند!. آنهايی که يکشب بلال ولايت آن آقا را خورده اند و کسانی که هنوز نخورده اند!
    روز بعد برای اينکه تجربه ی بدست آمده را فراموش نکنم، بلال دوم را برداشتم و داخل کيف ابزارم گذاشتم. از برکات بلال اول، مجبور شده بودم برای غروب وقت دندانپزشکی هم بگيرم. در اداره، وقتی آبدارچی چايی اول را آورد گرم کار بودم. کله ام داخل کيس يک کامپيوتر بود که گفت: آقا مهندس، بلالا چطو بود؟ حالی اومدی؟
    با شنيدن اسم بلال، چنان از جا پريدم که کيس به طرفی پرتاب شد و بدنه اش يک چاک جانانه روی صورتم انداخت!
    در حاليکه می لرزيدم و صورتم را با دست گرفته بودم گفتم: آره. دستت درد نکنه و زير لب گفتم: ای تو روح خودت و يکی يکی هم ولايتی هات! بعد بلندتر گفتم: ببينم، تو اين ولايت شما، همه ی بلالها اينطورين؟
    گفت: ها! تو ولايت ما همه چی خوش خوراکه! با مال تهرون فرق داره!
    اينجا بود که نقش بلال پر رنگتر شد و خواستمش! احساس کردم ابزاری ست که در آن لحظه بی تابانه می خواهمش! چه لذتی داشت با آن بلال خوش خوراک، سر و کله ی مردک را حال بياورم! دست کردم توی کيفم که او ناگهان سينی را زمين گذاشت و گفت: دست نزن آقا مهندس. الان درستش می کنم. و پيش از اينکه بفهمم چه چيزی قرارست درست شود، دست کرد و شيشه ی الکل طبی که برای تميز کردن کامپيوتر از آن استفاده می کرديم خالی کرد در چاک صورت حقير!
    در اين لحظه بود که آن تغيير بزرگ را در زندگيم احساس کردم. اينکه به مرتبت و مرحله ی ديگری وارد شده ام. ديده بودم که مرتاضها و دراويش به خود ميخ و سيخ می زنند يا از زمين بلند می شوند يا روی چيزهای عجيب می نشينند. حس کردم در آن لحظه می توانم مثلا به خودم بلال بزنم يا رويش بنشينم! ديگر مشکلات هميشگی زندگی برايم پيش پا افتاده و بازيچه می نمود. احساس آزادی و فراغت از همه چيز می کردم. به همين خاطر به آبدارچی گفتم: برو گمشو بيرون مرتيکه الاغ!
    بلال اصولا موجود برجسته و شاخصی ست، مثل رئيس اداره يا هر برجستگی ديگری. بلال برجستگی و فضيلت است. از آن دست چيزهايی است که اگر يکبار با آن مواجه شوی، ديگر ممکن نيست از ذهنت خارج شود. می شود شبها زير بالش گذاشت يا در آغوش کشيد و خوابيد. می شود بسمت آن مناجات کرد. می شود نوازشش کرد. بوسيد و روی طاقچه گذاشت. در زندگانی من بلال نقش ضعيفی داشت.
    کمی بعد از اينکه احساس کردم زندگيم تغيير کرده، آقای رئيس وارد شد. چرخی در اتاق زد و گفت: مهندس، کامپيوتر اتاق من که درست کردی، هنوز کنده! گفتم: آقای رئيس، شما تا حالا بلال خوردی؟!
    ولی از قيافه اش معلوم بود از آن دسته آدمهاست که نخورده. گفت: بله؟ مگه من با شما شوخی دارم؟!
    گفتم: من يکی تو کيفم دارم. می خوای بخوری؟
    گفت: بنده هيچ شوخی با شما ندارم. شما هم بجای شوخی های نابجا کارتونو درست انجام بدين. چرا کامپيوتر من کنده؟
    گفتم: می خوای مشت و مالش بدم يا پشتش تلنبه بزنم مرتيکه الدنگ! صد دفه گفتم اين تراکتورای ديزلیتون رو بايد ارتقاء بدين. اگه نه همينه که هست. اصلا به يک وجب از کرکهای بلالم که کامپيوترت کنده! اگه دست من بود، بجای رئيس يک فرقون کودت می کردم و می ريختم پای يه بوته بلال!
    در آن لحظه ديگر از زمين بلند شده بودم. هنوزهم که چند هفته ای از آن روز می گذرد و خانه نشين شده ام، خود را روی زمين حس نمی کنم. آن شب خواب ديدم يک سبد ميوه از يخچال بيرون آورده ام تا جلوی مهمانها بگذارم، ولی يک بلال روی همه ی ميوه ها تزئين شده بود و بيرون زده بود. آشنا به نظر می رسيد. همان بلال دوم بود! از خواب پريدم. همان موقع به شهود رسيدم که ديگر بلال در زندگيم نقش ضعيفی ندارد. بلال پيامبر ميوه هاست! آرام شده ام. در خانه استراحت می کنم و برای خودم چيز می نويسم. فقط روزی چند بار آن بلال آماسيده را از طاقچه بر می دارم و می بوسم و دوباره روی طاقچه می گذارم.

    Monday, November 06, 2006

    طنز- همين بغلا لطف کنی، گريه می کنم

    سالها پيش در يکی از جامهای جهانی فوتبال، يک بازيکن دفاع نگونسار اشتباها يک گل وارد دروازه خودشان کرد که بعد از شکست تيمش روی زمين دراز کشيد و گريه کرد. اين موضوع که نيمه های شب از تلويزيون ايران پخش شده بود و طبعا همه بعد از تماشای آن خوابيده بودند، آنچنان هيجان انگيز بود که صبح روز بعد روی زندگی خيلی از شهروندان اثر گذاشته بود. از جمله اين اثرات، دوستی که خيلی فوتبال دوست بود تعريف می کرد آنروز صبح سوار تاکسی و غرق در تفکرات بوده که متوجه شده چند خيابان از مقصدش گذشته.
    فورا به راننده گفته: آقا ممنون. همين بغلا، هرجا لطف کنی گريه می کنم!
    راننده هم فورا کنار کشيده و با حالتی محزون گفته: چی شده پسرم؟ مشکلی برات پيش اومده؟ چک برگشتی؟ مشکل خانوادگی؟ می خوای با هم يه چايی بخوريم و حرف بزنيم؟!

    Sunday, November 05, 2006

    موضوع روز- صدام هم رفت










    سالها پيش وقتی آن صدای آشنای سرد و ماشينی از راديو ناگهان می گفت توجه توجه. علامتی که هم اکنون می شنويد اعلام خطر...و کمی بعد در زيرزمينی تاريک و نمور جمع می شديم و بی قرارانه منتظر شنيدن انفجاری بوديم، افکار کودکانه از سر و کولم بالا می رفت. جنگ جاودانه می نمود. صدای ساز و آوازی که از راديوهای خارجی شنيده می شد، انگار از جهان ديگری بود
    فکر می کردم اين صداها از دنيايی می آيد که مردمش نمی دانند جنگ چيست. اصلا نمی دانند که جنگ است
    گاهی هم منتظر بودم کسی از آن تو بگويد که جنگ کی تمام می شود. جنگ صدام بود. هواپيما و تانک و موشک صدام بود
    صبح بعد در خيابان کسانی که خواب مانده بودند، از بقيه می پرسيدند ديشب صدام چند دفه اومد. جا افتاده بود که به حمله هوايی می گفتند آمدن صدام
    صدام می آمد و می آمد، ولی خبری از رفتنش نبود. صدام هم جاودانه می نمود
    هرچند در مخيله آن کودک هم نمی آمد که روزی شاهد چوبه ی دار صدام باشد، ولی صدام هم رفت
    رفت، ولی چيزناراحتی با اين چهره در وجودم ثبت شده که به هيچ چوبه داری آويخته نمی شود و در هيچ خاکی دفن نمی شود و نخواهد شد

    Saturday, November 04, 2006

    طنز- اونی که انتخاب کردی ور ندار

    از محافل خصوصی نقل شده که آيت الله خمينی علاقه وافری به خربزه داشت و در دوران تبعيدهميشه احمد آقا را مامور می کرد از بازار خربزه ابتياع کند
    هر بار احمد آقا با خربزه ای کال و بی مزه بر می گشت. از آنجايی که خريدن خربزه ی بی مزه انصافا کار دشوار و اتفاق نادری است يکروز کاسه ی صبر آيت الله لبريز شد و به احمد آقا گفت
    احمد جان، ايندفه خربزه ای که انتخاب کردی نخر! يه خربزه ديگه بخر

    طنز- اون يه مسئله ی ديگه ست

    چند وقت قبل با دوستی رفته بوديم منطقه شوش و مولوی. در يک کوچه تنگ يک طرفه، يک پژوی 504 که ورود ممنوع اومده بود، با ماشين جلويی ما شاخ تو شاخ ايستاد. راننده ی ماشين جلويی ما گفت: آقا ورود ممنوع اومدی. راه بده بريم
    راننده ی 504 يه ترک کلفت بود، از اونايی که هرچی از ماشين در مياد تموم نمی شه! بالاخره اومد بيرون و با لهجه آبدار گفت
    اون يه مسئله ی ديگه ست! حالا راه بده من برم
    طبعا راننده ی ماشين جلويی ما هم از اين استدلال کاملا قانع شد و اطاعت کرد

    Friday, November 03, 2006

    از ديوارنويسيهای يک ديوانه- من مست می عشقم

    من مست می عشقم، هشيار نخواهم شد
    از خواب خوش مستی، بيدار نخواهم شد

    از ديوارنويسيهای يک ديوانه- اين تن اگر کم تندی

    اين تن اگر کم تندی
    راه دلم کم زندی
    اين بيت از ديوارنويسيها، از آن ذکرهايی ست که از لب ديوانه ی قصه ی ما نمی افتد. اين است که آنرا با رنگ قرمز تند و با چند تکرار زير خودش روی ديوارنوشته

    Thursday, November 02, 2006

    هزل- دو ضرب المثل محلی

    از فرهنگ فولکلور منطقه کوير مرکزی ايران، دو ضرب المثل بانمک ديدم که ذکرش خالی از لطف نيست
    يک- وقتی باد ريگ مياد، هرکی کلاه خودشو می چسبه
    باد ريگ همون طوفان شن کوير مرکزيه و ناقل اين ضرب المثل که يک پيرمرد يزدی بود معتقد بود وقتی باد ريگ بلند شه، پيش از رفاقت و همخونی و مرام، هر آدميزادی دست می بره و کلاه خودشو سفت می چسبه
    از نسوان احتمالی بخاطر ضرب المثل دوم عذرخواهی می شه ولی فرهنگ فولکلوره ديگه
    دو- مال زن، مثل يک کير خره که دم در خونه ات آويزونه.
    می خوای بری بيرون می خوره تو مغزت و می خوای بيای تو باز هم می خوره تو مغزت
    توضيح اينکه منظور از مال زن، ثروت زنه و ناقل ضرب المثل معتقد بود ثروت زن به شکلی که ذکر جميلش رفت، مردانگی مرد رو منکوب می کنه

    از ديوارنويسيهای يک ديوانه- رو گه موجود دست نمال

    رو گه موجود دست نمال و به همش نزن. اينجوری بوش بيشتر در مياد
    به عبارت ديگه، اگه تر زدی اقلا مدعی نباش و ساکت بمون

    Wednesday, November 01, 2006

    هزل- کوزه ی تنگ و مزد استادی

    بسياری مواقع منباب احوالات ايران به ياد اين حکايت عبيد زاکانی می افتم
    شخصی از فقاعی طلبيد. مرد فقاعی ترش و گنديده بدو داد. وی ده دينار پرداخت. مرد گفت اين بيش از بهای فقاع من است
    وی گفت من بهای فقاع نمی دهم. مزد استادی تو می دهم که از کون چنان فراخ در کوزه ای چنين تنگ ريده ای
    و ما هم همگی، همچنان در حال پرداخت مزد استادی هستيم