Sunday, December 31, 2006

کشوری به نام عراق- به بهانه ی آويختن صدام

بالاخره صدام آويخته شد و رفت. مطلبی راجع به رفتن صدام نوشته بودم. کاش با اعدام صدام نامش را کمتر بشنويم، بلکه آرام آرام زخمهای قديميمان پوست ببندد و چوب داخلش نچرخانند. ولی در اين مورد زياد خوشبين نيستم! از ذهن ما که هرگز، از حافظه ی تاريخيمان هم نخواهد رفت. صدام ظاهرا آويخته شد.

صدام به جرم کشتن صد و اندی شيعه ی جنوب عراق اعدام شد. خبر مضحکی نيست؟! از بحث روشنفکرانه ی قباحت اعدام بگذريم. اصلا فرض کنيم صدام به چند سال زندان محکوم شد. اگر مثلا می خواندم "صدام به جرم جنايت عليه بشريت يا به کشتن دادن 752342 نفر در دادگاه نورنبرگ به دو سال زندان محکوم شد" حس بهتری داشتم.

اما صدام حسين در بغداد به جرم کشتن صد و چند نفر اعدام شد. اين حکم دادگاه که برايم بيشتر تمسخر و دهن کجی می نمود، مرا به ياد بخشی از کتاب صد سال تنهايی مارکز انداخت. جايی راوی در فضايی کابوس گونه شاهد کشته شدن صدها انسان در خيابان و انتقال جسد آنها مانند زباله با کاميونهای نظامی بود و روز بعد راوی در همان خيابان شاهد بود که مردم بگونه ای می گذشتند و زندگی می کردند که انگار هيچ اتفاقی نيفتاده! راوی به شک می افتاد که وقايع ديشب را واقعا ديده.

مطلبی درباره ی لايه های پنهان جنگ خواندم که مطالعه ی آن خالی از لطف نيست.

به هر روی به بهانه ی بسته شدن اين برگ از تاريخ، مروری می کنيم بر تاريخ کوتاه کشوری به نام عراق، فارغ از تاريخ مشترکی که با اين سرزمين داشته ايم و اتفاقا جناب صدام حسين -سردار قادسيه- به نفع خود مصادره کرده بود. ( ضمنا بغداد يعنی بغ-داد يعنی داده وهديه ی خدا. شهری که کنار خرابه های تيسفون، پايتخت پر طمطراق ساسانی برپا شد. همچنين عراق معرب اراک بمعنی ايران پايين يا ايران کوچک است. )


  • در 11 نوامبر 1920 - بدنبال شکست امپراتوری عثمانی در جنگ اول جهانی در قرار دادی که بنام سايکس – پيکوت خوانده می شود؛ عراق امروز از تکه پاره شدن امپراتوری عثمانی توسط فرانسوی ها و انگليسی ها (و کشيدن مرزها در نقشه با خط کش) بوجود آمد. بعدا انگليسی ها بر آن تسلط يافتند و آنرا را "ايالت عراق" نام گذاشتند. امير فيصل که از عربستان آورده بودند به عنوان اولين پادشاه خاندان هاشمی اين مقام را از تی ای لورنس (که به لورنس عربستان معروف است) تحويل می گيرد.


  • در سال 1932 - قيموميت و اختيارات انگلستان در عراق پايان می پذيرد و عراق استقلال ظاهری بدست می آورد.


  • در سال 1933 - سلطان قاضی بجای پدرش سلطان فيصل بر سر کار می آيد. سلطان قاضی عراق را از کويت جدا کرد.


  • در آوريل 1939 - سلطان قاضی در يک تصادف اتومبيل کشته شد و پسر 4 ساله اش فيصل دوم به جانشينی او برگزيده شد. برادر سلطان قاضی، عبدالله تا 1953 به عنوان نايب السلطنه انتخاب شد.


  • در سال 1941 - رشيد علی الگيلانی با حمايت انگليسيها کودتا کرد و قدرت را به دست گرفت.


  • در سال 1945 - عراق به عضويت سازمان ملل در آمد. در همين زمان رهبر کرد ها مصطفی بارزانی برعليه حکومت مرکزی دست به شورش زد. بارزانی پس از شکست به شوروی پناه برد.


  • در سال 1948 - عراق به همراه ديگر کشورهای عرب منطقه وارد جنگ نخست اعراب و اسرائيل شد. عراق در قرارداد ترک مخاصمه مه 1949 شرکت نکرد.


  • در سال 1956 - پيمان عراق در بغداد امضا شد. اعضای اين پيمان ايران، عراق، ترکيه، پاکستان، آمريکا و انگليس بودند.


  • در 14 جولای 1958 - عبدالکريم قاسم با کودتا به قدرت رسيد و سلطان فيصل و عبدالله را اعدام کرد. عبدالکريم قاسم در عراق جمهوری اعلام کرد و فعاليتهای خود را در پيمان عراق متوقف کرد.



  • در سال 1961 - کويت استقلال خود را به دست آورد. عراق در صدد بر آمد کنترل کويت را به دست گيرد ولی با اعزام نيروهای انگليس مجبور به عقب نشينی شد. کردهای طرفدار ملا مصطفی بارزانی و جلال طالبانی در شمال عراق دست به شورشهايی استقلال طلبانه زدند.




  • در سال 1963 - عراق استقلال کويت را به رسميت شناخت. عبدالکريم قاسم توسط احمد حسن البکر و سرهنگ عبدالسلام عارف برکنار شد و به قتل رسيد.



  • در 13 آوريل 1966 - عبد السلام عارف در يک تصادف هلی کوپتر درگذشت و برادرش ژنرال عبد الرحمان عارف به جای او نشست.




  • در سال 1967 - جنگ شش روزه ی اعراب و اسرائيل اتفاق افتاد. پس از اين جنگ حزب بعث و احمد حسن البکر قدرت بيشتری يافتند.




  • در 17 جولای 1968 - احمد حسن البکر و حزب بعث در يک حرکت انقلابی به قدرت رسيدند.



  • در سال 1970 - صدام حسين بعنوان دبير کل حزب بعث با کردهای عراق به يک توافق امضا شده رسيدند.




  • در6 مارس 1975 - در پی يک سلسله درگيريهای مرزی بين ايران و عراق، قرارداد صلحی در الجزاير بين دو کشور به امضا رسيد.



  • در جولای 1979 - حسن البکر رسما استعفا داد و صدام حسين جانشين او شد.



  • در سپتامبر 1980 - صدام حسين قرارداد 1975 الجزاير را باطل اعلام کرد و با بمباران فرودگاههای ايران رسما به ايران حمله کرد.




  • در سال 1981 - راکتور اتمی که عراق در سال 1979 از فرانسه خريده بود و ساختمان آن آغاز شده بود با بمباران اسرائيل از بين رفت.



  • در سال 1988 - با قبول قطعنامه ی 598 از سوی ايران، جنگ 8 ساله ی عراق و ايران پايان يافت.



  • در 2 آگوست 1990 - بدنبال يک رشته اختلافات مرزی ميان عراق و کويت، نيروهای عراقی وارد کويت شدند و کويت را اشغال کردند. 4 روز پس از اين حمله سازمان ملل تحريم اقتصادی را بر عليه عراق به اجرا گذاشت. 2 روز پس از اين قطعنامه عراق کويت را استان نوزدهم خود اعلام کرد!




  • در 17 ژانويه 1991 - عمليات توفان صحرا از سوی متفقين به رهبری آمريکا عليه عراق آغاز شد و کويت بازپس گرفته شد.


  • در سال 1996 - برنامه ی نفت در برابر غذا از سوی سازمان ملل تنظيم شد و به اجرا در آمد.




  • در سال 2001 - پس از حملات 11 سپتامبر آمريکا خواستار برکناری حزب بعث عراق بود.



  • در مارس 2003 - آمريکا و انگليس به همراهی کشورهای ديگر هم پيمان عراق را اشغال کردند.



  • در 13 دسامبر 2003 - صدام حسين از يک دخمه ی زيرزمينی بيرون کشيده شد.



  • در 28 ژوئن 2004 - اشغال نظامی عراق بصورت رسمی خاتمه يافته تلقی شد و قدرت به دولت موقت اياد علاوی منتقل شد.




  • بامداد 30 دسامبر 2006 - صدام حسين به جرم قتل عام اهالی يک روستا به دار آويخته شد!







  • مرجع تاريخها: wikipedia encyclopedia


    بازگشت به آرشيو يادداشتها

    Friday, December 29, 2006

    شعر - عارضه ای بی نام

    عارضه ای بی نام

    به کوه بينديش، که لغزشی از دنياست
    از فرسنگهای يکسان و از حياتهای مسطح

    به امتداد آوای قعر که رسيدی
    به کوه بينديش
    که لغزش نتهاست
    و به جملات برآمده
    که لغزشی از زبان

    معرض تابش کيهانی اهريمنی
    به آن بينديش
    که عارضه ای ست در معرض

    هفتم دی 1385
    م.6.ب


    بازگشت به آرشيو داستان و شعر

    Thursday, December 28, 2006

    طنز - يلدا بازی با کلی تاخير

    از طرف دوست خوبم (آلما) به يک بازی سريال دعوت شدم. از شکل بازی بر می آد حداقل يک هفته چرخيده و ما ته گردونه نشستيم. قراره 5 ويژگی از خودمون بگيم و 5 نفرو به بازی دعوت کنيم. در واقع حالا توپو انداختن تو زمين ما! چون دير شده احتمالا بشه جر زد.


  • يک - از اونجايی که بچگی ها اگه توپمون می افتاد تو حياط همسايه هميشه توپمون پاره می شد، من هم آدم بد اخلاقی هستم و اين توپو پاره می کنم و به کسی پاس نمی دم! هرکی خودش اومد توپو گرفت، خونش پای خودش. با ايميلها و پيغامهای موبايل که صد دست می چرخه هم ميونه ی خوبی ندارم. می گيرم ولی معمولا به کسی نمی دم! من کوچه ی بن بستم!

  • دو - از اونجايی که آدم چموشی هستم می گم چرا 5 ويژگی؟ من 4 تا می گم.

  • سه - از اونجايی که مشکلات کاليبری سنگينی دارم که با يک مزرعه سنجد هم قابل اصلاح نيست، می گم 4 تا هم زياده. 3 تا می گم

  • چهار - از اونجايی که خيلی تو رودربايستی و معذوريت اخلاقی گير می کنم يه بند ديگه هم می نويسم

  • پنج - از اونجايی که حافظه ی کوتاه مدتم تعطيله و مخصوصا مسائل کم اهميتو فوری فراموش می کنم پنجميشم نوشتم

  • پنج -ج- ياد يک حکايت قديمی هم افتادم که نمی دونم به کدوم بند مربوط می شه يا نمی شه. به همين دليل می گم!

    پيرمردی که معرکه گرفته بود و عده ای رو دور خودش جمع کرده بود، دستشو گرفت به ديوار که از جاش بلند شه و گفت ای داد از جوونی! در حينی که داشت به سختی از جاش بلند می شد از دستش در رفت و يه چيزی گفت قارپ! نگاهی به جمع کرد و گفت : بين خودمون هم باشه جوونی هم گهی نبوديم!

    آهان! يادم اومد چه ربطی داشت! ما گفتيم توپو پاره می کنيم، ولی در واقع چاره ای جز پاره کردن توپ نداريم! چون هم ما پای شوت نداريم، هم همسايه هامون همگی توپ-پاره-کن و بی اعصاب هستن! اينه که خودمونو ضايع نمی کنيم و می گيم اعتقادی به شوت نداريم! ضمن اينکه بازی و شوت بيات شده ديگه. مرحمت زياد


  • بازگشت به آرشيو مطالب طنز و هزل

    Wednesday, December 27, 2006

    از مطالب ديگران - محدوديت ذهنی يا محدوديت واقعی

    اين مطلب را از يک ايميل برداشتم و متاسفانه منبعش مشخص نيست. ولی بخاطر جذابيت مطلب آنرا با پاره ای تغييرات می آورم:

    حيوانات به سادگی به ما نشان می دهند که چطور می توان محدوديتهای ذهنی تحميل شده را پذيرفت . کک، فيل و دلفين مثالهای خوبی هستند.
    اگر يک کک را در ظرفی قرار دهيم از آن بيرون می پرد . پس از مدتی روی ظرف را سرپوش می گذاريم تا ببينيم چه اتفاقی رخ می دهد . کک می پرد و سرش به در ظرف می خورد و با کمی سر درد پايين می آيد. دوباره می پرد و همان اتفاق می افتد. اين کار مدتی تکرار می شود. سر انجام در ظرف را بر می داريم. کک دوباره می پرد ولی فقط تا همان ارتفاع سرپوش برداشته شده. درست است که محدوديت فيزيکی رفع شده است ولی کک فکر می کند اين محدوديت همچنان ادامه دارد.
    فيلها را مي توان با محدوديت ذهنی کنترل کرد . پای فيلهای سيرک را در مواقعی که نمايش نمی دهند می بندند . بچه فيلها را با طنابهای بلند و فيلهای بزرگ را با طنابهای کوتاه. به نظر می آيد که بايد بر عکس باشد زيرا فيلهای پرقدرت به سادگی می توانند ميخ طنابها را از زمين بيرون بکشند ولی اين کار را نمی کنند. علت اين است که آنها در بچگی طنابهای بلند را کشيده اند و سعی کرده اند خود را خلاص کنند. سرانجام روزی تسليم شده، دست از اين کار کشيده اند. از آن پس آنها تا انتهای طناب می روند و می ايستند. آنها اين محدوديت را پذيرفته اند.
    دکتر ادن رايل يک فيلم آموزشی در مورد محدوديتهای تحميلی تهيه کرده است . نام اين فيلم "می توانيد بر خود غلبه کنيد" است. در اين فيلم يک نوع دلفين در تانک بزرگی از آب قرار می گيرد. نوعی ماهی که غذای مورد علاقه ی دلفين است نيز در تانک ريخته می شود . دلفين به سرعت ماهيها را می خورد . دلفين که گرسنه می شود تعدادی ماهی ديگر داخل تانک قرار می گيرند ولی اين بار در ظروف شيشه ای. دلفين به سمت آنها می آيد ولی هر بار پس از برخورد با محافظ شيشه ای به عقب رانده می شود. پس از مدتی دلفين از حمله دست می کشد و وجود ماهيها را نديده می گيرد. محافظ شيشه ای برداشته می شود و ماهيها در داخل تانک به حرکت در می آيند. آيا می دانيد چه اتفاقی می افتد ؟ دلفين از گرسنگی می ميرد. غذای مورد علاقه ی او در اطرافش فراوان است، ولی محدوديتی که دلفين پذيرفته است او را از گرسنگی می کشد .
    ما دلفين نيستيم. فيل و کک هم نيستيم، ولی می توانيم از اين آزمايشات درس بگيريم زيرا ما هم محدوديت هايی را می پذيريم که واقعی نيستند. به ما می گويند يا ما به خود مي گوييم نمی توان فلان کار را انجام داد و اين برای ما يک واقعيت می شود. محدوديت ذهنی به محدوديتی واقعی تبديل می شود و به همان مستحکمی . چه مقدار از آنچه ما واقعيت می پنداريم واقعيت نيست بلکه پذيرش ماست؟
    ما ياد می گيريم تا همان ارتفاع درپوش شيشه ای بپريم انگار...

    Tuesday, December 26, 2006

    از مطالب ديگران

    Friday, December 22, 2006

    تقار ماست


    از ويژگيهای بارز و شاخص فرياد بايد آن باشد که به موقع کشيده شود! فرياد هم بيات می شود. اين گونی سوراخ ما پر است از فريادهای بيات شده که ديگر فرياد هم نيستند البته. به چس ناله بيشتر می مانند تا فرياد
    شيخنا، شيخ اصلاحات که فريادهايش ديرهنگام شروع شد، مطلب لری بانمکی فرمودند منباب صندوقهای رای اخير!
    استاد فرمودند: مگر صندوق رای تقار ماست است که گم شود و بعد از مدتی پيدا شود؟!
    نکته در اينجاست که شيخنا دير بيدار شد. از مزايای آن انتخابات قبلی يکی همين بود که چرتهای چندين و چند ساله ای نظير چرت شيخنا پاره شود. خود استاد آن خواب چند ساعته را به خواب اصحاب کهف تشبيه کرد. ما هم نگفتيم چطور شد شما که سالها شاهد فرياد قربانيان آسياب خود بوديد، دم بر نمی آورديد ولی وقتی نوبت خودتان رسيد فريادتان به عرش رفت و چرتتان پاره شد؟ مرگ در اين ملک هميشه خوب است ولی برای همسايه. شيخنا صحبت از برنامه ريزی برای 50 سال آينده می کرد. اين برنامه ريزی و کانال ماهواره ای که هيچ گاه افتتاح نشد که بماند. نمی دانم چرا اين عدد 50 مرا به ياد 50 هزار تومانی انداخت که شيخنا می خواست به هر ايرانی بدهد! پادشاه اسبق هم می خواست به هر ايرانی يک پيکان بدهد. شيخنا که خودمانی ترست. شيخکان و شيخها و عالی مقامان و پادشاهان مطلبی ساده را فراموش می کنند. اينکه شما هستيد، چون ما هستيم. شما نوکر ماييد نه ما نوکر شما. اگر نوکری قابل نيستيد مصداق آن بيت قديمی هستيد که می گويد: پس بر تر شو از بر خورشيد، که رطب خميده بار نارد بيد
    حال اگر چون بيد بر سر ايمان خويش می لرزيد، فرود آييد و با ما شويد والا دير نمی پاييد.
    صندوق رای هم تقار ماست است شيخنا. می رود و باز می گردد. به هم زده می شود و چلانده می شود. خوب گفتيد ولی دير گفتيد. ولی دير بهتر از هرگز است. دير آمده ايد اما خوش آمده ايد. از 50 هم ديگر صحبت نکنيد چون حداقل به عمر شما نمی خورد! اين تقار ماست گنديده را هم بگذاريد نوش جان کنند که گفتنيهايمان را خودشان کشيده وار گرفتند.

    Thursday, December 21, 2006

    واژگان هم حرمت و شناسنامه دارند بی انصافها

    می شنيديم شهيد. از زمانيکه ما چشم باز کرديم و دستان چپ و راستمان را از هم باز شناختيم اين واژه را می شنيديم. در مخيله ی تر و تازه ی ما که هر واژه تازه تعريف می شد و فضا و هاله پيدا می کرد، اين واژه رسانه ای بود. حکومتی بود. دور بود و لوث بود. رنگ غير واقعی و دروغ داشت. منفی بود. زمان گذشت و ما می آموختيم و واژگانمان فضا می گرفتند. همان موقعها بود که روزی در کتاب هوای تازه ی شاملو به شهيد برخورد کردم.
    خوابيد يا بيدار، شهيدای شهر...
    اين شهيد خيلی فرق داشت. حکومتی نبود. دور نبود. می توانست من باشد و می توانستم او باشم. مرگی ديگرگونه بود. اينجا بود که پی بردم اين واژه در طی بيست و اندی سال ناقابل کاملا شناسنامه عوض کرده. زمانی آنچنان باشکوه و پر طمطراق بوده که به چنان شعری راه يافته و اکنون دستاويز نامردمان شده. واژه ی شهيد اخته شده. چند نفر هوای تازه می خوانند و چند نفر تلويزيون می بينند؟ واژه ی شهيد به چنان منجلابی افتاد که رهايی از آن برايش ديگر ناممکن می نمايد. جای مهمی ست زبان. زبان يک ملت بازتاب روح جمعی ست. وقتی تمسخر نام کسانی را که چه بسا برای دفاع از مرز و بوم خود جنگيدند بر نام کوی و برزنها می بينم، شهيد در ذهنم اندوهگينانه تکرار و تکرار می شود. ميان مردمان حرمتی ندارد ديگر. جوک برايش می سازند و نامش را به اکراه برای ناميدن کوچه و خيابان می برند.
    آنچنانکه هر هويتی و هر شناسنامه ای ديگرگون شده، واژگان هم از اين تاخت و تاز مصون نماندند و رنگ عوض کردند و رنگ باختند. دريغ از آن واژگان باشکوهی که به استهزاء و حضيض کشيده شدند. شکمی شدند.
    وقتی در ليستهای انتخاباتی به نام رايحه ی خوش خدمت برخورد کردم بی اختيار به ياد شهيد افتادم. واژگان هم شهيد می شوند. رايحه، واژه ای چنان زيبا و روح نواز ديری نخواهد پاييد که با سيفون و خلا و عرق پا و مدفوع هم فضا شود.
    دريغ از واژگان.
    آخر بی انصافها، واژگان هم حرمت و شناسنامه ای دارند و خوش سلطنتی دارند برای خود، پيش از آنکه شما نامردمان به خفتشان اندازيد

    Friday, December 15, 2006

    آن مرد رای داد

    آن مرد آمد. آن مرد خسته است. آن مرد کلافه است. آن مرد نااميد است. آن مرد له شده و لگدمال است. اما هست. آن مرد به هيچ گرفته شده. آن مرد با عدم برابر شده. آن مرد هميشه بين بد و بدتر انتخاب کرده. آن مرد هميشه وجه المصالحه شده. بازيچه شده. پاسکاری شده. آن مرد هرجا که توانسته فرياد زده و گفته که هست. آن مرد لس آنجلس نشين نيست. آن مرد تجارت نمی کند. آن مرد کارخانه و شرکت ندارد. آن مرد پاسپورت هم ندارد ولی شناسنامه دارد. آن مرد از پول نفت وام گرفته ولی با آن نه خانه ای می تواند بخرد نه ماشينی. آن مرد هر روز از کنار قصابی رد می شود ولی هفته به هفته گوشت نمی خورد. آن مرد قهر کرده بود. به اکثريت خاموش پيوسته بود. آن مرد ياد گرفته که درهر فرصت مناسبی حضورش را به کسانی يادآوری کند که به هيچ گرفتندش.
    آن مرد آمد. امروز صبح از قهر در آمد و يکبار ديگر هم رای داد تا بلکه گوشهای کر مصلحتی، صدايش را بالاخره بشنوند. ما هم به احترامش يکبار ديگر رای داديم

    لا يطير العصفور!

    لا يطير العصفور بجناحيه، بل بجناحين
    به ياد می آورم زمانيکه آن معلم عربی دوره ی راهنمايی با آن لبخند لای دندانهای کرم خورده و عينک ته استکانيش که يک ترک خفيف هم خورده بود (چه بسا در اثر موج انفجار) اين جمله را برای آموزش مثنی در زبان عربی از روی کتاب می خواند، مثنی را خوب ياد گرفتيم. استاد هر از گاهی که برای مرخصی از جبهه بر می گشت، چند درس عربی را يکجا به خوردمان می داد و بر می گشت. بگذريم.
    جمله خيلی ساده بود. گنجشک با يک بال پرواز نمی کند، بلکه با دو بال پرواز می کند. مطلب غامضی نبود. از واضحات بود و مطرح شدنش مثل بابا آب داد بود. آن موقع ها در ذهن ساده ی ما پرواز، فقط پرواز بود و بال زدن يک پرنده. يک، فقط عدد يک بود و دو فقط عدد دو. منظورمان از حرفی که می زديم، همانی بود که می گفتيم.
    خيلی گذشت که آرام آرام بفهميم هر جمله حداقل دو بعد دارد. اولی چيزی ست که گفته می شود و دومی دليل و چرايی گفته شدنش. خيلی گذشت تا بيان استعاری ذاتيمان شود و در مکالمات روزمره مان راه يابد. برای استعاری حرف زدن و پيچيدگی در زبان شاعر بودن لزومی ندارد انگار. زندگی در سرزمين شاعران بزرگ کافی ست.
    اينجاست که وقتی بعد از سالها خوانده ها و شنيده ها و ديده هايمان را به ياد می آوريم و بازنگری می کنيم، جور ديگری می خوانيم و می شنويم و می بينيم و می دانيم.
    ياد ماهی کوچولوی صمد بهرنگی هم اينجا به خير باد.
    خلاصه آنجا منظور آموختن مثنی نبود! بهانه اش آن بود. منظور نه عصفور بود و نه جناحيه. منظور حديث کهن پرواز و آزادی بود و ديالکتيک مستتر در عدد دو.
    فعلا که لا يطير العصفور! چه با يک بال و چه با دو بال. عصفور در قل و زنجيرست با دهانی که با چسب زخم بسته شده

    Wednesday, December 13, 2006

    از ديوارنويسيهای يک ديوانه- نمی تونی خودتو از پريز بکشی

    بعضی پلها يکطرفه ست و آدم فقط يکبار ازش رد می شه. وقتی گذشتی ديگه برگشت نداره. می تونی بری اونور رودخونه، ولی نمی تونی برگردی.
    دانستن از اين پلهاست.
    سيمی ست که اگه به خودت وصل کنی، ديگه قطع تو کارش نيست. کسی نمی تونه از پريز بکشتت! خودت هم نمی تونی
    بايد بهاشو بپردازی

    از ديوارنويسيهای يک ديوانه- بايد که جمله جان شوی

    بايد که جمله جان شوی
    تا لايق جانان شوی

    Friday, December 08, 2006

    طنز - شلواری برازنده ی مرد

    چندی پيش در يکی از سفرهای استانی رئيس جمهور محبوب که اينبار استان کردستان را هدف گرفت، استاد "خودش" به سبک و سياق اين سفرها که جهت شيرينکاری معمولا لباس محلی می پوشند، ردای کردی به تن کرد.
    نگارنده ی سولاخبان که از ديدن اين تصوير بطيع محروم ماند!
    ولی يک مجری تلويزيونی لس آنجلسی که ظاهرا از هم ميهنان کرد بوده، مفعول اين تصوير واقع شده و در تريبونش اينچنين گفت: از ديدن اين تصوير، خون به رگهای گردنم دويد و گفتم آقای احمدی نژاد! اين شلوار، شلواری به پای مرد است. بر تن نامرد گشاد است!
    حالا اينکه احيانا خياط مربوطه خوش ذوقی يا بد قولی به خرج داده يا اصلا شلوار کردی سايز استاد گير نياورده اند که بماند! ولی اين تز قابل توجه دو صنف است. يکی خياطان که از اين پس بايد موقع دوختن شلوار کردی، گواهينامه ی مردی از مشتری دريافت کنند! ديگری مصرف کنندگان خانگی اين شلوارهاهستند که بايد موقع پوشيدن، از مردانگی مکفی يا پر-زور-مردی برخوردار باشند!

    بازی با کلمات

    پلونيم 210 - روسيه - مرگ علمی - اختناق - تحريم - اتم - قارچ - کا گ ب - بختک - حق مسلم ماست - ژورناليسم - پارازيت - هولوکاست - هيتلر - برادر - سيبری - رفيق - استالين - استحاله - گورباچف - انحراف - پوتين - مرگ مدرن - تحميق - کربلا - خليج فارس - ايست بازرسی - بسيج - سام 6 - ميگ - مرگ با عزت - عزم ملی - دروغ - کروز - ميمون - سانسور - منبر - راه قدس - انشتين - نفت - کوپن - صف - وام - لبنان - باتلاق - تاريخ - ترياق - مرهم - شکنجه - هراس - علم - پلونيم 210

    Monday, December 04, 2006

    جمود ذهن و اينرسی انديشه

    جوانتر که هستيم همه چيز فصل اول است! انديشه فصل اول است. تجربه فصل اول است. رابطه و باور وشناخت و درد فصل اول است. همه چيز سرعت دارد و شتاب. هرگونه تغيير بی هيچ تاوانی و با کمترين انرژی انجام می شود. وقت شلتاق است و از شاخه به شاخه پريدن. به همان اندازه که شتاب گرفتن برق آساست، ترمز کردن و مسير ديگری پيش گرفتن نيز سهل است. سبک است ذهن. همه چيز روان است.
    زمان که می گذرد، جرم می گيرد اين ذهن. چاق می شود. پر از آزموده و مطلب می شود. به فصلهای جلوتری می رسيم. سنگين و لخت می شود. اينجاست که ترمز می کنی، ولی او می رود! حرکت می کنی، ولی او تکان نمی خورد. جرم ذهن، اينرسی سنگينی ايجاد می کند. تازه اگر به جان ذهن بيفتيم و شخمش بزنيم و سبکش کنيم و پيروزمستانه گمان کنيم که ايستاد يا حرکت کرد، با اندک تکانی در می يابيم که جرم سنگين و اينرسی بالا کماکان هست، چرا که تنها در ذهن نبوده. در فضا و هاله ی اطرافمان هم تنيده. به ياد می آوريم که با همان انديشه ای که شخمش زديم، خانه مان را چيديم. دوستانمان را برگزيديم و شغلمان را. جايی که ايستاده ايم ديگر جای سنگينی ست. جرم دارد و در مقابل هر تغييری مقاومت می کند. کنار راه رفته ايستادن هميشه سنگينی همه ی راه را با خود دارد. اينجا ديگر شخم نمی طلبد. پوست انداختن می خواهد و به بيابان يا دريا زدن. مرد بيابانی می خواهد يا دريايی.

    حال اين جرم و سبقه ی ذهنی را کمی تعميم دهيم. ملتی بی تاريخ و فرهنگ مثل آن جوان است و ملتی با تاريخ ديرين مثل آن چاق گيسو سپيد. اين سنگينی گاهی جرنگ جرنگ زنجير می شود بر پا. هرچه ترمز کنی، می رود و هرچه فشار دهی، تکان نمی خورد

    Saturday, December 02, 2006

    شعر - دشنه ای ورز می دهيم

    دشنه تورم زبان است
    که ورز می داديم در پستوهامان
    بر زبان می کشيديم
    بر گونه می آزموديم
    و بسان يگانه همدم شبهامان به آغوش می کشيديم

    و رويارويی واپسين،
    رويايی، پشت دری که هيچگاه گشوده نشد
    با دندانهای کرم خورده مان از تکرر واژه ی چکاچک
    و گيسوهای سپيدِ زمانِ ريخته بر چشمهامان
    هنوز
    دشنه ای ورز می دهيم برای هرگز

    آذر 85
    م.6.ب