Tuesday, February 27, 2007

طنز - حالا من اينو کجام بمالم؟

گلاب چيز خيلی مطبوعی نيست ولی در مقابل چيزهای نامطبوعتر مثل عرق پا که همنشين گلاب شده، بايد به گلاب پناه برد و گفت گلاب به روی خواننده!
روزی در اثر مسموميت، گرفتار اسهال نافرمان و بی پايانی شده بودم و کم کم داشتم به چوب پنبه فکر می کردم که شخصی با ديدن حال نزار و رنگ و روی پريده ی من، بنا به عادت ايرانی شروع کرد به همدردی توام با نسخه پيچی.
نمی دانم چرا آن هموطن غمخوار، بی آنکه از مرض من جويا شود، رفت سراغ بحث در مورد انرژی مثبت و عرفان و ائمه و افاضات.. و کمی بعد رسيد به تبرک و شفا و بالاخره کار به آستان مبارک فلانی رسيد! استاد يک مهره ی چوبی رو کرد و اصرار داشت که اين متبرک شده و پر زورست و هر جاييت که مشکل دارد، کافی ست بمالی و باور کنی تا خوب شود!
و بنده که ديالوگهای بعضی نواحی بدنم اجازه ی دل دادن به بحث شيرين استاد را نمی داد ناغافل گفتم:
آقا من اسهال شديدی دارم. حالا اينو کجام بمالم؟!

از ديوارنويسيهای يک ديوانه - به چشمهای مجنون خيره مشو

به چشمهای مجنون خيره مشو. تو را با خود خواهد برد.
چشمهای مجنون عمق دارد. تو را در خود فرو می برد. نگاهش پر است و نافذ. چشمهايش معنا دارد. از ناشناخته ها بيرون می ريزد.
زبانش مدخل جهان ديگری ست. به جای ديگری وصل شده انگار. واژگانش نظم ديگری دارد. منطقی ديگر. روان است.
از لابلای واژگانش به دورها پرتاب می شوی. به سرزمينهای ناشناخته ای که سرد و تاريکست و پر از موجودات هولناک و راههايی پابرهنه بر تيغ و شيشه.
تو مرعوب و زخمی می شوی، ولی او راهوار می رود و لبخند می زند. مخوف است زبان مجنون.
به چشمهای مجنون خيره مشو

Sunday, February 25, 2007

چرا به من لابه می کنی خواجه؟

چه دردمندانه می گفت قاضی شارح در سريال سربداران. صدايش اين روزها زياد در سرم می پيچد: چرا به من لابه می کنی خواجه؟
خواجه ای از سنگينی خراج توغای تيمورخان مغول، پيش قاضی شارح لابه می کرد و قاضی می گفت چرا به من لابه می کنی خواجه. توغای ديوانی و حساب و کتاب نمی دانست. بربر بود و فقط شمشير و خراج می شناخت.
چه حسی دارد مهندسی که دستور می گيرد سايتی را فيلتر کند؟ در لحظه ای که دارد سايتی را به ليست ممنوعه اضافه می کند در درونش چه می گذرد؟ همان چيزی نيست که در درون قاضی شارح می گذشت؟
مغولان نه ديوانی می دانستند نه معماری، نه طبابت و نه هيچ علم ديگر. شمشير می شناختند و ارعاب. و ما برايشان ديوانی کرديم و معماری و مملکت داری تا بالاخره مغلوب فرهنگمان شدند و در ما حل شدند. اما سالهای سياه و خون آلود و شبهای بی روزن آن ايام سر جايش است و در تاريخ ثبت شده. دوران حضيض ملتی که قاضی شارحهايش می گفتند چرا به من لابه می کنی خواجه؟

Friday, February 16, 2007

شعر - دريازده

دريازده ی تو در توهای خويشم

بر من بکوبيد ای موجهای غريب
ای معناهای دور

بر اين مقبره ی واژگان مرده
بکوب ای خدای، ای موج بزرگ فراموشی
از خويش به خويشم کش
دی 85
م.6.ب

چرکابهای واپسين يک دمل چرکی

پيش از آنکه به اين مطلب بپردازم، عنوانی که برای آن برگزيدم مرا به جای ديگری پرتاب کرد و آن توجه به فضای عمومی نه چندان دلپذيری ست که بر ما حاکم و غالب است و اينجا و آنجا چرکاب می ريزد!
هر مطلبی که نوشته و يا بيان می شود، فارغ از سطرهای نوشته و نانوشته يا سطرهای سپيد و سياه، به دو بخش قابل تفکيک است. يک بخش آنچه بيان می شود و بخش ديگر چرايی آن. يک بخش آن است که چه و چه ها گفته می شود و بخش ديگر آن است که چرا گفته می شود و چراهای ديگر پيرامون گفته شدنش. و حال بپردازم به خود مطلب:


پيرامون زخم و چرک و چرکاب و درد و لجن و دمل با کاربرد استعاری تا دلتان بخواهد خوانده ايم و نوشته ايم و گفته ايم، ولی شنيدن اين کاربرد استعاری از کسی که در عالم واقع و بصورت غير استعاری با اين مفاهيم سر و کار دارد، بعد ديگر و تاثير مضاعفی به آن می دهد! شنيدن اين استعاره از کسی که وقتی می گويد چرک، بدن و باکتری و سلول و ژن را تا خرتناق می شناسد و غير از داشتن شناسنامه و شجره نامه ی موضوع، مواجهه ی روزانه و حضوری هم با موضوع دارد، واقعيترش می کند شايد!
موضوع از اين قرار است که امروز با محققی که پزشک متخصص مجربی هم هست بحثی داشتم پيرامون اصلاحات در طول زمان و اينکه کجا ايستاده ايم. استاد در پس بيانش معتقد بود که پديده ی احمدی نژاد يک ضرورت تاريخی است و می گفت اين مثل چرکابهای آخر يک زخم قديمی ست.
در مورد زخم و چرکابش که شکی نيست. ولی آنجا که جای شک دارد رو به التيام بودن زخم و چرکاب آخر بودن اين پديده است! نشد که آرامش اين بزرگوار را بر هم زنم و بگويم اگر در جای اين زخم قديمی يک کلنگ فرو کردند تکليف چه می شود!
البته شکی نيست که نقطه نظر استاد کاملا متين است و در دراز مدت تعبيری درست ارائه می دهد، ولی از بد حادثه اين ماييم که در سر بزنگاه سبز شده ايم.
در حال حاضر هم مثل تصوير يک دهانيم که در حال فرياد و در وضعيتی که تا جا دارد باز شده، منجمد و خشک شده...

Monday, February 12, 2007

از مطالب ديگران - رحم اجاره ای

اين هم مطلبی از سايت سلامت نيوز، که توجهم را جلب کرد.
سلامت باشيد!

مطلب راجع به اجاره ی رحم است برای زوجهايی که مشکل ناباروری دارند. اقشار کم درآمد از اين پس می توانند غير از فروش کليه و بعضی اعضای ديگر، رحم اجاره دهند. اجاره کنندگان سخاوتمند هم می توانند نگران نباشند که قيافه شان از حافظه ی تاريخی جامعه رخت بربندد و جهان از ژن مرغوبشان محروم شود.
مطلب با توجه به اينکه در يک سايت پزشکی چاپ شده نگارش عجيبی دارد. عنوان مطلب در خود سايت سلامت نيوز اينست: رحم اجاره ای، هشت ميليون تومان
http://www.salamatnews.net/interview.aspx?ID=36

Sunday, February 11, 2007

از ديوارنويسيهای يک ديوانه- نمی خواهم به تو بينديشم

جمله ای به ياد ماندنی که سالها پيش از مکتب ذن آموختم و زندگيم را تغيير داد، ولی هيچگاه آنجا که بايد، درست رعايتش نکردم:

انديشيدن به اينکه من ديگر نمی خواهم به تو بينديشم، همچنان به تو انديشيدن است.
پس بگذار نينديشم،
که نمی خواهم به تو بينديشم

Sunday, February 04, 2007

طنز - آقا، عقاب منو نديدين؟

وقفه ای طولانی در تحرکات يا گوسفندچرانی اينترنتی ما افتاد که حداقل مستوجب اشارتی ست. از بهانه ی کار و سفر و بلايای طبيعی و مصنوعی که بگذريم، فقره ی آخر زمينگير شدن در امواج يک جنون نزديک بود. جنون نگارنده نبود خوشبختانه، هرچند به قولی "فاصله ای نيست تا جنون، از اينجا که منم". جنون مثل اين است که يک پيچ را درست نپيچی!
و در اين فقره ی اخير، دوست بنده درست نپيچيد و راهی دره يا به عبارتی تيمارستان شد. حالا از اين توضيح شخصی بگذريم، در اثر وقايع اخير به ياد ماجرايی افتادم که يکی از دوستان تعريف می کرد:

سالها قبل يک تهيه کننده ی سينما برای فيلمی يک عقاب از باغ وحش تهران کرايه کرد! در اثر اشتباهی عقاب فرار کرد و مرد بيچاره بدنبالش راه افتاد. عقاب حرامزاده هم نامردی نکرد و رفت کوچه ی پايينی باغ وحش و در درختان تيمارستان چهرازی جا خوش کرد! مرد هم بی خبر از همه جا در زد و گفت: آقا ببخشيد، عقابم اومده تو حياط شما!
حدس زدن بقيه ی ماجرا خيلی سخت نيست! يکی درو براش باز کرده و گفته البته قربان! بفرمايين! خوش اومدين. و بلافاصله مرد بيچاره رو خوابوندن و يکی از اون آمپولا زدن به ماتحتش. چون هم کسی خبر نداشته که مرد بيچاره کجاست، 15 روز همانجا نگه داشته شده. در تمام اين مدت هم اصرار داشته سالمه و فقط عقابش فرار کرده!

حالا شما عقاب منو نديدين؟