Tuesday, April 24, 2007

اندر احوالات ادعا

در باب ادعا هرچه بنويسيم و بگوييم کم است، که قومی پر مدعا بوده ايم و هستيم و همواره از حساب برج و باروهای اهل قبور برای ويرانه های خويش چک سفيد می کشيم. حکايت داعيه های درون خالی ما، مرا به ياد اين حکايت از عبيد زاکانی می اندازد که بی کم و کاست نقل می کنم. به نظر نگارنده ی اين سطور، اين عريان ترين تمثيل طنز آلودی ست که در باب ادعا نوشته شده:

شخصی امردی به خانه برد و درهم به دستش نهاد و گفت: بخواب تا برنهم. مرد گفت من شنيده ام که تو امردان می آوری تا بر تو نهند. گفت آری. عمل با من است و دعوی با ايشان. تو نيز بخواب و برو آنچه می خواهی بگوی.

Saturday, April 21, 2007

از ميان خبرها - لکنت زبان

لکنت زبان يکی از عارضه هايی ست که در اثر مواجه ی غير مترقبه با واقعيتی عارض می شود. اگر مواجهه جور بدی باشد، رويت می ماند و در غير اينصورت پس از هضم، دفع می گردد!

الغرض اينکه بنده می خواهم در اقدامی نامتعارف لکنت زبان هضم شده ام را که در اثر ديدن چند عکس حادث شد با شما به اشتراک گذارم! جمله ی معترضه: علاقه ای ندارم جای عکاس بوده باشم





بازگشت به آرشيو موضوعات روز




Saturday, April 14, 2007

جادو

جادو از تن گذشتن است
شرق، خيزران ِ ساحره هاست. سرزمين جادوها
و جادو بر می خيزد. از نجواهايی که در باد نواخته می شود و با باد می آيد و از تن رد می شود.نجواهايی که آرام می لرزاند و از سلول می گذرد.
جادو آنست که سلول را می لرزاند. جادو آنست که از تن می گذرد.
جادو زده ام بر زانوهای خويش، و چون ماری از نوای نی بر خويش می پيچم.
"چون بيد بر سر ايمان خويش می لرزم" و به جادوی حافظ رنگ می بازم.

Monday, April 02, 2007

اندر احوالات انتظار

منتظر، موجود ابلهی ست!
انتظار می فرسايد. انتظار از درون می خورد و پوک می کند.
فرهنگ انتظار، فرهنگ تسليم و بی عملی ست. فرهنگ بی خويشتنی ست.
منتظر، نادان است. منتظر، سوخت لازم برای درجا زدنش را از انتظار می گيرد.
دری وری گفتن هميشه هزينه دارد. منتظر، موتوری ست که وروديش اميد ناشی از بلاهت انتظار است و خروجيش دری وری!
دريغ از سرزمينهای حاصلخيزی که شيره ی جانشان را بايد بابت بهای انتظار و دری وری بپردازند و سوخت شوند.

اين مثل تداعی معانی عجيبی با انتظار دارد:
رئيس يک تيمارستان متوجه شد که چند وقتی است ديوانه ها در حياط، جلوی سوراخ بشکه ای صف می کشند و به نوبت داخل آنرا نگاه می کنند. روزی رفت و ته صف ايستاد و وقتی نوبتش شد داخل بشکه را از سوراخ نگاه کرد، ولی هيچ نديد. به ديوانه ای گفت: من که داخل آن بشکه چيزی نديدم! ديوانه گفت: ما ماههاست آن داخل نگاه می کنيم و هنوز هيچ نديده ايم! تو يک روزه می خواهی ببينی؟!

داخل آن سوراخ هيچ نيست، ولی انگار صفی به درازای تاريخ و عمر بشر پشتش کشيده اند!