Saturday, October 20, 2007

فاجعه ذاتا فاجعه نيست

فاجعه از آن رو فاجعه است که در لحظه اتفاق می افتد. آنچه فاجعه می دانيم اگر نرم نرم و در زمان اتفاق بيفتد، فاجعه نيست و عادی محسوب می شود. پس فاجعه بودن فاجعه از آن روست که در يک لحظه اتفاق می افتد.
مردن چند هزار انسان در يک زلزله فاجعه است ولی مردن چند ده هزار انسان در سوانح رانندگی در طول سال فاجعه به حساب نمی آيد. پس در اين مثال، مردن ذاتا فاجعه نيست. بسياری اتفاقات و وضعيتها در زندگی ما اگر ناگهان اتفاق می افتادند، فاجعه محسوب می شدند، ولی چون نرم نرم اتفاق افتاده اند فاجعه ديده نمی شوند.
در سال 1378 اگر يک شب اعلام می شد که از فردا هيچ روزنامه ی اصلاح طلبی حق انتشار ندارد و با بد حجابی مبارزه خيابانی می شود و بنزين سهميه بندی می شود و اساتيد تصفيه می شوند و عده ای آويخته می شوند و ... فکر می کرديم کابوس ديده ايم و صبح روز بعد در شهرها آجر روی آجر بند نمی شد، ولی همه ی اينها در هشت سال نرم نرم اتفاق افتاد و از اين پس هم اتفاق می افتد. فاجعه وقتی کند اتفاق بيفتد، به آن عادت می کنيم و انگار ديگر فاجعه نيست

Sunday, October 14, 2007

روزی، روزگاری، مسئله ای

مسئله ای داشت که نمی توانست حل کند. ته دلش می دانست که نمی تواند حل کند و اين حل نکردن بنظرش حقارت بار و پيش پا افتاده می نمود. برای اينکه به آن مشکل فکر نکند مشکلات جديد و زياد برای خودش تراشيد و اطرافش پر شد از مسئله و شد يک کلاف سر در گم. آنچنان که پس از مدتی، ديگر فراموش کرد مسئله ی اول چه بود.
او ماند و کوهی از مسئله، ولی راضی بود. چون آن مسئله ی پيش پا افتاده و حقير که کماکان حضور داشت، ميان مسائل ديگر گم بود و کمتر به چشم می آمد و حس حقارت به او نمی داد

Saturday, October 13, 2007

می خواست کاری کنه، ولی نگذاشتن

يادم هست پيش از آن سوم تيرماه سياه، خيلی تقلا کرديم که قاطبه ی اطرافيان و مردم دور و نزديک را به رای دادن بکشانيم. دختری با مانتوی تنگ و کوتاه می گفت من رای نمی دم. چه فرقی می کنه؟ هرکی بياد همينه. مرد ميانسالی که هر روز عصر با سگش از خيابان ما می گذشت، می گفت چرا رای بدم؟ از قبل انتخاب شده کی بياد. جوانکی عينکش را بر می داشت و با ژستی که انگار ده سال (!) در جنگلهای سياهکل چريکی می کرده و اکنون چريک بازنشسته است، می گفت: رای شما يعنی تاييد وضع موجود. بايد تحريم کرد. يک خانم متمول با آرايش غليظ می گفت: من به شهردار فعلی رای می دم، چون مرد عمله. ببين اتوبانا چه خوب شده. من کمتر تو ترافيک می مونم. منظورش البته کاشتن بشکه های خيارشور و ايجاد دور برگردانهای اتوبانهای تهران بود. در اين بين وضع آبدارچی اداره ی ما فرق می کرد.
به لطف چای و سيگاری که در فاصله ی کار با استاد آبدارچی می زديم و به عادت ايرانی بذله گويی می کرديم، رفاقتی حاصل شده بود. طفلک، صبح الاطلوع از جاده ساوه می آمد و پس از کار در اداره، تا شب در شرکتی کار می کرد و شب هم جنازه وار بر می گشت جاده ساوه. او می گفت اين يکی آخوند نيست! از خودمونه! بچه ی پايينه. می خواد جلوی فساد و رشوه رو بگيره. يادم هست وقتی گفتند پول نفت را قرارست بياورند سر سفره، نيشش باز شده بود. سفره اش را رنگين و چرب می ديد و اميدوار بود ديگر ماهی يک بار نباشد که رنگ مرغ می بيند. می خواست خرج تحصيلات دانشگاهی يگانه دخترش را تامين کند.
گذشت و ناباورانه فاجعه را تاب آورديم و آنچه می هراسيديم، شد. در ابتدا، آبدارچی و هم محله ايهايش حسابی سوم تير را جشن گرفتند و به استقبال بهشت موعود تاختند. چيزی نگذشت که شادمانه جزء اولين گروه به استقبال وام مسکنش رفت، ولی خانه گران شده بود و کماکان نمی توانست صاحبخانه شود.

کمی بعد اضافه کارش قطع شد ولی اجاره خانه اش گران شده بود. اکنون دخترش از ادامه تحصيل باز مانده و آبدارچی نگونسار دربدر برايش دنبال يک شوهر می گردد، بلکه يک نانخور کم شود. اکنون ماهی يکبار هم رنگ مرغ نمی بيند، ولی به انرژی هسته ای اعتقاد عجيبی پيدا کرده و مشتاقانه فکر می کند با داشتن انرژی هسته ای مشکلاتش حل می شود. اما بشنويد از بقيه:

آن دخترک با مانتوی کوتاه و تنگ چند بار مورد تذکر قرار گرفت و يکبار هم کتک خورد. اکنون يا مانتوی بلند می پوشد و يا با هراس به خيابان می رود. آن مرد که با سگش از خيابان رد می شد، اکنون تنها رد می شود و سگش را مخفيانه در حياط می گرداند. آن روشنفکر عصبانی هم هنوز با عينکش بازی می کند و و اخيرا به فرنگ مهاجرت کرده و از آنجا تز نافرمانی مدنی می دهد. آن خانم متمول هم ديگر رانندگی نمی کند و آرايش نمی کند و با آژانس طی طريق می کند. همگی آنها در فحاشی به وضع موجود مشترکند. اما اين آبدارچی ما هنوز وقتی صحبت آن روزها می شود با دلبستگی خاصش به شهردار سابق سرش را پايين می اندازد و همان جمله را می گويد که گويا قرارست دهه ها در اين کشور تکرار و بازتوليد شود: می خواست کاری کنه، ولی نگذاشتن