Sunday, October 14, 2007

روزی، روزگاری، مسئله ای

مسئله ای داشت که نمی توانست حل کند. ته دلش می دانست که نمی تواند حل کند و اين حل نکردن بنظرش حقارت بار و پيش پا افتاده می نمود. برای اينکه به آن مشکل فکر نکند مشکلات جديد و زياد برای خودش تراشيد و اطرافش پر شد از مسئله و شد يک کلاف سر در گم. آنچنان که پس از مدتی، ديگر فراموش کرد مسئله ی اول چه بود.
او ماند و کوهی از مسئله، ولی راضی بود. چون آن مسئله ی پيش پا افتاده و حقير که کماکان حضور داشت، ميان مسائل ديگر گم بود و کمتر به چشم می آمد و حس حقارت به او نمی داد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home