Saturday, October 13, 2007

می خواست کاری کنه، ولی نگذاشتن

يادم هست پيش از آن سوم تيرماه سياه، خيلی تقلا کرديم که قاطبه ی اطرافيان و مردم دور و نزديک را به رای دادن بکشانيم. دختری با مانتوی تنگ و کوتاه می گفت من رای نمی دم. چه فرقی می کنه؟ هرکی بياد همينه. مرد ميانسالی که هر روز عصر با سگش از خيابان ما می گذشت، می گفت چرا رای بدم؟ از قبل انتخاب شده کی بياد. جوانکی عينکش را بر می داشت و با ژستی که انگار ده سال (!) در جنگلهای سياهکل چريکی می کرده و اکنون چريک بازنشسته است، می گفت: رای شما يعنی تاييد وضع موجود. بايد تحريم کرد. يک خانم متمول با آرايش غليظ می گفت: من به شهردار فعلی رای می دم، چون مرد عمله. ببين اتوبانا چه خوب شده. من کمتر تو ترافيک می مونم. منظورش البته کاشتن بشکه های خيارشور و ايجاد دور برگردانهای اتوبانهای تهران بود. در اين بين وضع آبدارچی اداره ی ما فرق می کرد.
به لطف چای و سيگاری که در فاصله ی کار با استاد آبدارچی می زديم و به عادت ايرانی بذله گويی می کرديم، رفاقتی حاصل شده بود. طفلک، صبح الاطلوع از جاده ساوه می آمد و پس از کار در اداره، تا شب در شرکتی کار می کرد و شب هم جنازه وار بر می گشت جاده ساوه. او می گفت اين يکی آخوند نيست! از خودمونه! بچه ی پايينه. می خواد جلوی فساد و رشوه رو بگيره. يادم هست وقتی گفتند پول نفت را قرارست بياورند سر سفره، نيشش باز شده بود. سفره اش را رنگين و چرب می ديد و اميدوار بود ديگر ماهی يک بار نباشد که رنگ مرغ می بيند. می خواست خرج تحصيلات دانشگاهی يگانه دخترش را تامين کند.
گذشت و ناباورانه فاجعه را تاب آورديم و آنچه می هراسيديم، شد. در ابتدا، آبدارچی و هم محله ايهايش حسابی سوم تير را جشن گرفتند و به استقبال بهشت موعود تاختند. چيزی نگذشت که شادمانه جزء اولين گروه به استقبال وام مسکنش رفت، ولی خانه گران شده بود و کماکان نمی توانست صاحبخانه شود.

کمی بعد اضافه کارش قطع شد ولی اجاره خانه اش گران شده بود. اکنون دخترش از ادامه تحصيل باز مانده و آبدارچی نگونسار دربدر برايش دنبال يک شوهر می گردد، بلکه يک نانخور کم شود. اکنون ماهی يکبار هم رنگ مرغ نمی بيند، ولی به انرژی هسته ای اعتقاد عجيبی پيدا کرده و مشتاقانه فکر می کند با داشتن انرژی هسته ای مشکلاتش حل می شود. اما بشنويد از بقيه:

آن دخترک با مانتوی کوتاه و تنگ چند بار مورد تذکر قرار گرفت و يکبار هم کتک خورد. اکنون يا مانتوی بلند می پوشد و يا با هراس به خيابان می رود. آن مرد که با سگش از خيابان رد می شد، اکنون تنها رد می شود و سگش را مخفيانه در حياط می گرداند. آن روشنفکر عصبانی هم هنوز با عينکش بازی می کند و و اخيرا به فرنگ مهاجرت کرده و از آنجا تز نافرمانی مدنی می دهد. آن خانم متمول هم ديگر رانندگی نمی کند و آرايش نمی کند و با آژانس طی طريق می کند. همگی آنها در فحاشی به وضع موجود مشترکند. اما اين آبدارچی ما هنوز وقتی صحبت آن روزها می شود با دلبستگی خاصش به شهردار سابق سرش را پايين می اندازد و همان جمله را می گويد که گويا قرارست دهه ها در اين کشور تکرار و بازتوليد شود: می خواست کاری کنه، ولی نگذاشتن



0 Comments:

Post a Comment

<< Home