Monday, March 26, 2007

حکايت - ما و آن گروهبان

يک گروهبان چاق و چله بود که هميشه نصفه های شب در پليس راه کرج-چالوس کنار سد کرج می ايستاد و کارش اين بود که اگر زيادی سر حال بودی، حالت را بگيرد!
اينرا فقط من نمی گويم! کرور کرور آدمهای خوشحال در زندگی ديدم که يکشب آن ساعت گذارشان افتاده بود آنجا و حال به حال شده بودند! آن معبر اصلا گذر خوشحالان است خب! کمربند سبزِ لجنيش را آنقدر سفت می بست که اضافات شکمش از بالا شره می کرد رويش و شکم و زير شکم را محو می کرد! دوست داشتم يکشب تا صبح آنجا بايستم و ببينم اين صاب مرده چطور می شاشد. احتمالا تا صبح و سرِ پست بعدی خود را نگه می داشت!
با تابلوی ايستِ قرص و قايمش و شکمش همزمان به مسافران ايست می داد و وقتی نور چراغت رويش می افتاد و يک نظر می ديديش، ناخودآگاه پای راستت ترمز را لمس می کرد! از روانشناسان بنام در مورد اين موضوع پرس و جوی زيادی کردم ولی آنهاشان که يکشب به تور استاد افتاده بودند توضيح قابل قبولی در اين خصوص نداشتند! مثل شاه کبرا طعمه را منگ می کرد و بی حرکت نگه می داشت. هرچه خورده بودی، طرفه العينی از سرت می پراند. هم راه را بند می آورد و هم رهرو را!
هيچ وقت ارشدش را نديدم. هيچ ارشدی آنجا بند نمی کرد احتمالا. اصلا گمانم فرماندهی نيروی انتظامی آن پاسگاه را ول کرده بود و کاری به کارش نداشت. فرماندهان هم احتمالا از دست وجناتِ هوش پرانِ مردک، جاده های ديگری را برای رفتن به شمال انتخاب می کردند!
چند دفعه، بد حال دوستان را گرفته بود! به طعمه که نگاه می کرد، تا شجره نامه اش می رفت انگار! ما هم که معلوم الحال! ولی از بخت خوش، ما توانستيم با استاد رفاقتی حاصل کنيم. عمدی در کار نبود و رفاقت هم ناگفته و نانوشته بود. موضوع بر می گردد به آشنايی نخست. يک نيمه شب زمستانی بود که برف نااهلی می باريد. جاده سفيد و خالی از ماشين بود و ما تا خرتناق زهرمار کرده بوديم. به پاسگاه که رسيديم، گروهبانِ برف زده با تابلوی ايستش در هيئت لولو برفی ايستاده بود. مسبوق به شنيده ها، اشهدمان را گفتيم! پيش از ايست دادنِ استاد، خودمان ايستاديم. نزديک شد و همه را ورانداز کرد. شيشه را که پايين دادم سرش را عقب کشيد و گفت: خوردی؟!
کمی مکث کردم و از خود بی خود گفتم: آره!
با همان روانشناسان راجع به اين حالت هم مشورت کردم، ولی مسئله ی خاصی گزارش نشد!
گروهبان هم مکثی کرد و گفت: برو!
اين دو کلمه تنها گفتگوی من و آن گروهبان بود در زندگی. بعد از آن انگار ماشين را می شناخت، چون هر وقت خدمت استاد می رسيديم تابلو را زير بغل می گرفت و با دست اشاره می کرد برو!
خب، منتظريد چطور تمام شود؟! دوران خدمت گروهبان تمام شد و بخت ما را هم با خود عروس کرد و روز از نو، روزی از نو!

Sunday, March 25, 2007

خداينامه

جلال و جبروت هر خدای، از آن قربانی ست که پايش گردن می زنند.
اما هر خدا، عظيم و با شکوه است،
چرا که انسان را پايش گردن می زنند

همانا خدا هر آن چيزی ست که انسان را پايش گردن زنند

Thursday, March 22, 2007

کدام ميز؟

چگونه بر سر يک ميز بنشينيم و مذاکره کنيم، وقتی حتا تعريفمان از ميز هم با هم متفاوت است

Wednesday, March 21, 2007

نوروزانه

روز نو شد و نوروز هم آمد و سولاخی ما را هم فرا گرفت. آنچنان بزرگ و سنگين می آيد که سونامی وار همه چيز را فرا می گيرد. سالها با لجبازی روشنفکرانه (از نوع صوری) به حلولش دهن کجی می کرديم و بر فراز موجهای سنگينش سوت زنان ناديده می گرفتيمش و از بيخ و بن آلوده می انگاشتيمش. ولی آنچه تو را فرا می گيرد و هرچه کنی باز هم بر زندگيت اثر می گذارد، ناديده انگاشتنی نيست. در سونامی هم اگر بر شالوده های فلزی و سيمانی ات پايبند بمانی استخوانهايت می شکند. بايد خود را در آن رها سازی، چرا که ذاتا رهاييم در آن. انگار آنسوی جهان هم که برويم قدم به قدم با ما می آيد، چون ريشه دوانده در ما


ديگر آموخته ام آنچه بر خلاف طبيعت و تاريخ گام بگذارد و پافشاری کند، زوال می پذيرد و له می شود. ذهن جدا شدنی از بيرون ذهن نيست. طبيعت و تاريخ اشکال شکل يافته و استوار شده اش را به ما تحميل می کند و معيارهای درستی و نادرستی ما را تکان می دهد.
طبيعت نو شده و اگر پنجره را باز کنی اتاقت را نو می کند. می توان شادمان بود که معيار تاريخی نو شدنمان منطبق بر طبيعت است و می توان غبارهای ناملايمات يک گردش زمين به دور خورشيد را از خويش زدود. پس می رويم با سونامی نوروز! نوروزتان مبارک

Wednesday, March 14, 2007

از آتش

تاريخمان گواه است که ما از آتش گذشتگانيم.
اما سال به سال يکبار از آتش می گذريم که از آتش گذشتنهامان را به ياد آوريم و از آتش بودنمان را.

و آتش را بر بامهامان می افروزيم،
تا گرگها از دور بدانند که انسان هنوز هست

Monday, March 12, 2007

حکايات

Saturday, March 10, 2007

طنز - يه ليوان کمتر

سالها پيش يک روز صبح خروسخوان که ميانه ی خواب و بيداری به فانوس سرخ تيرک راه بند خيره شده بودم، شاهد اين واقعه شدم:
يک مسافرکش در تلاش برای گذشتن از پسمانده ی چراغ سبزش شتاب گرفت و يک مسافرکش ديگر کلافه از کسالت چراغ قرمز طولانی به پيشواز چراغ سبز رفت و به پرواز درآمد!
هوشياران ترسخورده با شنيدن صدای ترمز طرفين چشمهايشان را با دست گرفتند و ثانيه ای بعد ديدند دو ماشين بيخ هم متوقف شده اند! همه چيز مهيای يک نبرد گلادياتوری تميز شده بود. مسافرکش اول تا کمر از پنجره بيرون آمد و گفت:
يه ليوان کمتر!
دومی سرش را از پنجره بيرون آورد و با لبخند گفت: نکنه تو هم خوردی؟
و اولی قهقهه ای زد و گفت: آررره!
و هنوز در حال کشيدن آره ی مربوطه بود که دستی برای هم تکان دادند و رفتند!

Friday, March 09, 2007

مانيفست سولاخی - واقعيت و پنجره

و به دام پنجره افتاديم. اين ميعادگاه ديرين، اين قاب روياها، اين وزنه ی سنگين اندوه و تنهايی، اين سکوی پرتاب به آنسو. قرار بوده تنها نور داخل خانه بريزد و هوای تازه، پيش از آنکه تعريف جهانی ديگر شود.
براستی اين پنجره چيست که فروغ می خواست از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرد و شاملو در چارچوب شکسته ی آن که آسمان ابر آلوده را قابی کهنه می گرفت، می گريست؟


پنجره تنها مدخل واقعيت است. اگر پنجره تلخ است، تلخيش را از واقعيت وام می گيرد. و چون حقيقت را اينسو شکل می دهيم، پنجره می شود حد فاصل حقيقت و واقعيت. پنجره مرز خودی و غير خودی ست. حال اگر حقيقت را شکل ديگری از واقعيت بشماريم، يعنی شکل خودی شده ی آن، اين نابکار هر واقعيت را دوپاره می کند. واقعيت اينسو و واقعيت آنسو. عنکبوتها خوب اينرا می دانند که هميشه اينسوی پنجره تار می تنند. اينسوی پنجره جای تنيدن است و آنسو واقعيت جاری که تلخ است.


برف، اينسوی پنجره و کنار شومينه دانه های سپيد و زيبايی ست که نرم فرود می آيد و ديوارها و خانه ها را در آغوش می گيرد. به روياها پر و بال می دهد و خوابی لطيف مژده می دهد. کوچه را در سکوت و زيبايی خيره کننده فرو می برد. درختان را بلور آجين می کند. سانتیمانتال است. ولی آنسوی پنجره واقعيتی سرد و لرزاننده است که عبور را دشوار می کند و دستها را سر می کند. چشمهايی را اشک می اندازد و جانهايی را می گيرد. آنکه داعيه ی برف دوستی دارد، کدام برف را دوست دارد؟ برف اينسو يا برف آنسو؟ برف ولی آنسوست.


و اين پنجره ی انتزاعی که اينجا دستمايه ی ما شد، واقعيت برف را دوپاره کرد. ما بيشتر وقتها پنجره را با خودمان حمل می کنيم و در واقع با واقعيت اينسوی پنجره سر و کار داريم.
بيشتر تئوريهای زيبا ولی ناکارآمد اينسوی پنجره و کنار کرسی گرم صادر می شود.


سولاخی، پنجره هم نيست حتا. نسخه ی کمينه و شبيه سازی کارکرد آن است. و ما با علم به سرد بودن آنسو، به سبک و سياق عنکبوت اينسو را بر می گزينيم و می تنيم...

اين مطلب عنوان پنجره و واقعيت را داشت، اما پس از نگارش عنوان مانيفست سولاخی را برای آن مناسبتر يافتم!

Wednesday, March 07, 2007

از ديوارنويسيهای يک ديوانه - خدا را زن آفريد

خدا را زن آفريد
به خدا سوگند!