Thursday, June 28, 2007

سرمايه داری، پرورشگاه گرگ

نظام و منش سرمايه داری گرگ پرور است. ذات گرگ دريدن و پاره کردن و گاز گرفتن است. گاز پديده ای ست که در فاصله ی نزديک اتفاق می افتد. مثل فاصله ی دندان و گوشت. انسان فشرده در سرمايه داری گرگ می شود. به مجرد گرگ شدن از نزديکترين فاصله گاز می گيرد. چه فاصله ای نزديکتر از برادر و خواهر و رفيق. گرگ شدن چون دراکولا شدن است انگار. با هر گازی که گرفته می شود، انسانی ديگر گرگ می شود. آن سم هولناک در بزاق هر گرگ آماده ی ترشح و مسموم کردن است.
راه انسان، برای انسان ماندن در نظام سرمايه داری راهی ست بس دشوار. گزيده شدن و گزيده شدن و مرهم گذاشتن پی در پی ونبرد دائمی با درد و سم گرگ زدگی. آنکه يافت می نشود، آنم آرزوست...

Friday, June 08, 2007

طنز - اين برای کی خوب نيست؟

سالها پيش شبی در ضيافت شامی سر سفره نشسته بوديم که ديس مرغهای بريان را طی مراسم خاصی برابر چشمهای شهوتناک ميهمانان فرود آوردند. در ميانه ی شرم و حيای صوری سايرين، پيرمردی خط مقدم را بناگاه شکست و چند تکه از رانهای برشته را در يک حرکت راهی بشقاب خود کرد! پيرمرد ديگری لب به اعتراض گشود که: چه خبره اخوی؟!
پيرمرد اول در جواب گفت: دکترم گفته اين برای من خوبه!
پيرمرد دوم گفت: دِ بی پدر، اين برای کی خوب نيست؟!

اندر احوالات ترقه

ترقه آتش جوان است. آتشی که پيش از سوزاندن و گرم کردن، به فرياد زدن و خطاب دادن می انديشد. ترقه حاوی سوختبار فشرده و محبوس شده است. جلوی آتش را که بگيری و محبوسش کنی، منفجر می شود. سوختنش را فرياد می کند. ذات آتش سوختن است.
آتشی که فضا داشته باشد، می سوزد و گرم می کند. آتشی که محبوس شود، منفجر می شود و تخريب می کند.
به جوانی ترقه ايراد مگيريد. به محبوس بودنش ببخشاييد

ای تف به اين شتر کج بار!

هندسه و جبر دبيرستانی را دوست داشتم. همه چيز جواب دقيق و تميز داشت. آن اصول اقليدسی يک جور قاطعيت دوست داشتنی داشتند. همه چيز ملموس و جهان شمول بود. معادلات و فرمولها تميز و خوش فرم بودند. می شد به آنها ايمان آورد و سوگند خورد! با آن ذهنيت شکل گرفته و قبراق راهی کشف جهان شديم! يادم هست اولين باری که با راديکال منفی و اعداد مختلط آشنا شدم، کلی دمغ شدم. يک جوری آن عدد منفی را بردند زير راديکال که خومان هم نفهميديم که چطور پذيرفتيم! چون با پذيرفتن آن بسياری مسائل پيچيده را می شد حل کرد پذيرفتيم. گفتند فرض می کنيم عدد منفی يک زير راديکال می رود و اسمش را می گذاريم i.
نيست، ولی فرض می کنيم هست! کمی بعدتر دو خط موازی هم به هم رسيدند و بعد سر و کله ی تبديل فوريه پيدا شد و بحث تقريب و تخمين و چشم پوشی و رسيديم به لفظ نامبارک محاسبات عددی! اصول و سنگرها يکی پس از ديگری فرو ريخت. حقيقت را خورد خورد به خوردمان دادند تا از معادلات تميز و دقيق برسيم به فرض و تقريب و چشم پوشی و برسيم به جهانی شلوغ و بی قاعده که برای دريافت هر چيزش بايد پذيرفت و چشم پوشی کرد. جهان واقعی.
کاش از همان اول آن عدد ولدالزنای i را به رسميت نشناخته بودم و به اين کابوس نمی افتادم که بار شتر ما از همان روز کج شد!