Monday, July 21, 2008

دل پيچه

دلم از پيچش زلف تو به پيچش افتد! از آن شعر همين مصرع نخست از اولين بيت آن به خاطرم مانده. چيزی که خوب به ياد می آورم اين است که در تمامی ابيات آن شعر کذا پيچش تکرار و تکرار می شد. اکنون که خاطره ی آن شعر و سراينده ی آن چون مه و باد در ذهنم عبور می کند دوست داشتم بقيه ی ابيات آن به يادم می آمد و يا سراينده ی آنرا در صورت زنده بودن می يافتم. زمان جنگ بود و او که معلم عربی دوره ی راهنمايی ما بود، چند هفته يکبار مدرسه و تدريس را ترک می کرد و به جبهه می رفت. خلق و خوی بخصوصی داشت. می گفتند در جبهه دچار موج انفجار شده و معروف بود به بسيجی موجی! آخرين چيزی که از او به ياد می آورم اين است که يکی از دفعاتی که به جبهه رفت و يکماه برنگشت، مدرسه تحت فشار والدين، معلم ديگری برايمان دست و پا کرد و او را ديگر نديديم.

البته مشکل والدين تنها نقصان درس و غيبت طولانی استاد نبود، بلکه دست بِزن استاد بود. معمولا يک ساعت و ربع از کلاس را به خاطرات جنگ و خواندن سرود "اين پيروزی" يا "نوای جبهه ی حق" تخصيص می داد و يک ربع مابقی را از روی درس جديد می خواند. هر از گاهی بچه ها را به صف می کرد و از درسِ نداده می پرسيد. بعد با لبخند به نابلدين نزديک می شد و با چند فقره کشيده ی افسری آنها را مورد تفقد قرار می داد! متمولين کلاس همگی برای پرهيز از نوش جان کردن کشيده ی اقسری به معلم خصوصی پناهنده شده بودند و غير متمولين زبل با فرا گرفتن سرودها و نوحه های جنگ و همخوانی با استاد بعضا از کشيده می رهيدند. اما اقليتی (که اين حقير نيز از زمره ی آنها بودم) که نه از تمول پدر بهره ای برده بودند و نه از فنون خايه مالیِ آهنگين، متناوبا مورد تفقد قرار می گرفتند. بماند که آن همسرايان وحدت همگی با حنجره های بی اعتقادی اکنون تجار و کاسبان موفقی هستند و بعضی اکنون در بلاد کفر مشغول کسب و کارند و برخی در وطن عزيز درگير ساخت و ساز! می خواندند "اين پيروزی، خجسته باد اين پيروزی" يا می خواندند "نوای جبهه ی حق شورشی افکنده در جانم! بسوی گلشن حسينی می روم. به فرمان امام خمينی می روم" و او رفت، اما آنها نرفتند!

سرزمين عجيبی ست ايران. شعر فارغ از ايدئولوژی در تار و پود مردمان جای گرفته. همچون ديوان حافظ روی طاقچه ها و فال حافظ در چهارراهها و حماسه های شاهنامه بر زبان نقالها. در عين حال همه چيز سرشار از تناقض است! گويا ايران سرزمين زيست تناقضات کنار هم است. يادم است آن شعر منسوب به آقای خمينی که می گفت "من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم" ورد زبان استاد بود. يکروز هم استاد آمد و با ناز و حجب و حيای شاعرانه شعر خودش را برايمان خواند! ولی من آن موقع نفهميدم که چگونه می شود لطافت شعر و خشونت زدن و کشتن انسانها کنار هم جمع شود. اکنون هم نمی فهمم، اما پذيرفته ام که گويا می شود!

و او می خواند دلم از پيچش زلف تو به پيچش افتد! و من به ياد می آورم و دلپيچه می گيرم.