Wednesday, November 08, 2006

حکايت - بلالی چرب در زندگی من

در زندگانی من بلال نقش ضعيفی دارد! البته بهترست بگويم تا چند وقت پيش نقش ضعيفی داشت. مقصود، بلال از نوع حبشی نيست! همين بلال که قديمتر در تجريش و دربند کسی پای منقل بادش می زد و می خواند:
آی بلاله شير بلال! آقا رو خمار می کنه بلال! خانومو بيدار می کنه بلال!
هرچه هست از گور اين مردک جوالق، آبدارچی اداره ی ما بلند می شود که چند وقت پيش برای خوش خدمتی دو بلال پدر و مادر-دار در يک کيسه به بنده تقديم کرد و گفت: ناقابله آقای مهندس! مال ولايته. از آب گذشته.
البته اينکه حالا چطور از آب گذشته الله اعلم. احتمالا منظور، نوعی خيس خوردن يا چرب شدن بوده. همان موقع بايد می فهميدم بلال آنچنان چيز بی اهميتی نيست، چونکه بی انصاف بلالها را مثل ابزاری تخصصی با تنظيمات و کاربری ويژه دستش گرفته بود.
باری، از آنجا که بلال در زندگانی من نقش ضعيفی داشت، با ظاهری شادمان بلالهای پيشکشی را گرفتم و بعد از ظهر با وسايل ديگرم برداشتم و راهی شدم. شب، يکی از بلالها را طی مراسمی خاص پوست کندم و روی گاز برشته کردم. با اولين گاز احساس کردم فکم از تنظيم خارج شده. لاکتاب آنقدر سفت بود که می شد پليس ضد شورش يک شهر را با آن مسلح کرد! هنوز نمی دانم کدام بلاهت مضمن باعث شد تا آخر آنرا نوش جان کنم. انگار شب امتحان است و آن بلال کتابی ست که قرارست فردا از آن امتحان گرفته شود! امتحان را هم لابد آن مردک بی ناموس آبدارچی قرار بود بگيرد. آن شب را با کابوسهای عجيبی گذراندم. گمان کنم زندگيم از آنشب تغيير کرده. تغييری که باعث می شود نقش بلال در زندگی انسان عوض شود. اصولا ديگر فکر می کنم انسانها بر دو دسته اند!. آنهايی که يکشب بلال ولايت آن آقا را خورده اند و کسانی که هنوز نخورده اند!
روز بعد برای اينکه تجربه ی بدست آمده را فراموش نکنم، بلال دوم را برداشتم و داخل کيف ابزارم گذاشتم. از برکات بلال اول، مجبور شده بودم برای غروب وقت دندانپزشکی هم بگيرم. در اداره، وقتی آبدارچی چايی اول را آورد گرم کار بودم. کله ام داخل کيس يک کامپيوتر بود که گفت: آقا مهندس، بلالا چطو بود؟ حالی اومدی؟
با شنيدن اسم بلال، چنان از جا پريدم که کيس به طرفی پرتاب شد و بدنه اش يک چاک جانانه روی صورتم انداخت!
در حاليکه می لرزيدم و صورتم را با دست گرفته بودم گفتم: آره. دستت درد نکنه و زير لب گفتم: ای تو روح خودت و يکی يکی هم ولايتی هات! بعد بلندتر گفتم: ببينم، تو اين ولايت شما، همه ی بلالها اينطورين؟
گفت: ها! تو ولايت ما همه چی خوش خوراکه! با مال تهرون فرق داره!
اينجا بود که نقش بلال پر رنگتر شد و خواستمش! احساس کردم ابزاری ست که در آن لحظه بی تابانه می خواهمش! چه لذتی داشت با آن بلال خوش خوراک، سر و کله ی مردک را حال بياورم! دست کردم توی کيفم که او ناگهان سينی را زمين گذاشت و گفت: دست نزن آقا مهندس. الان درستش می کنم. و پيش از اينکه بفهمم چه چيزی قرارست درست شود، دست کرد و شيشه ی الکل طبی که برای تميز کردن کامپيوتر از آن استفاده می کرديم خالی کرد در چاک صورت حقير!
در اين لحظه بود که آن تغيير بزرگ را در زندگيم احساس کردم. اينکه به مرتبت و مرحله ی ديگری وارد شده ام. ديده بودم که مرتاضها و دراويش به خود ميخ و سيخ می زنند يا از زمين بلند می شوند يا روی چيزهای عجيب می نشينند. حس کردم در آن لحظه می توانم مثلا به خودم بلال بزنم يا رويش بنشينم! ديگر مشکلات هميشگی زندگی برايم پيش پا افتاده و بازيچه می نمود. احساس آزادی و فراغت از همه چيز می کردم. به همين خاطر به آبدارچی گفتم: برو گمشو بيرون مرتيکه الاغ!
بلال اصولا موجود برجسته و شاخصی ست، مثل رئيس اداره يا هر برجستگی ديگری. بلال برجستگی و فضيلت است. از آن دست چيزهايی است که اگر يکبار با آن مواجه شوی، ديگر ممکن نيست از ذهنت خارج شود. می شود شبها زير بالش گذاشت يا در آغوش کشيد و خوابيد. می شود بسمت آن مناجات کرد. می شود نوازشش کرد. بوسيد و روی طاقچه گذاشت. در زندگانی من بلال نقش ضعيفی داشت.
کمی بعد از اينکه احساس کردم زندگيم تغيير کرده، آقای رئيس وارد شد. چرخی در اتاق زد و گفت: مهندس، کامپيوتر اتاق من که درست کردی، هنوز کنده! گفتم: آقای رئيس، شما تا حالا بلال خوردی؟!
ولی از قيافه اش معلوم بود از آن دسته آدمهاست که نخورده. گفت: بله؟ مگه من با شما شوخی دارم؟!
گفتم: من يکی تو کيفم دارم. می خوای بخوری؟
گفت: بنده هيچ شوخی با شما ندارم. شما هم بجای شوخی های نابجا کارتونو درست انجام بدين. چرا کامپيوتر من کنده؟
گفتم: می خوای مشت و مالش بدم يا پشتش تلنبه بزنم مرتيکه الدنگ! صد دفه گفتم اين تراکتورای ديزلیتون رو بايد ارتقاء بدين. اگه نه همينه که هست. اصلا به يک وجب از کرکهای بلالم که کامپيوترت کنده! اگه دست من بود، بجای رئيس يک فرقون کودت می کردم و می ريختم پای يه بوته بلال!
در آن لحظه ديگر از زمين بلند شده بودم. هنوزهم که چند هفته ای از آن روز می گذرد و خانه نشين شده ام، خود را روی زمين حس نمی کنم. آن شب خواب ديدم يک سبد ميوه از يخچال بيرون آورده ام تا جلوی مهمانها بگذارم، ولی يک بلال روی همه ی ميوه ها تزئين شده بود و بيرون زده بود. آشنا به نظر می رسيد. همان بلال دوم بود! از خواب پريدم. همان موقع به شهود رسيدم که ديگر بلال در زندگيم نقش ضعيفی ندارد. بلال پيامبر ميوه هاست! آرام شده ام. در خانه استراحت می کنم و برای خودم چيز می نويسم. فقط روزی چند بار آن بلال آماسيده را از طاقچه بر می دارم و می بوسم و دوباره روی طاقچه می گذارم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home