Saturday, April 14, 2007

جادو

جادو از تن گذشتن است
شرق، خيزران ِ ساحره هاست. سرزمين جادوها
و جادو بر می خيزد. از نجواهايی که در باد نواخته می شود و با باد می آيد و از تن رد می شود.نجواهايی که آرام می لرزاند و از سلول می گذرد.
جادو آنست که سلول را می لرزاند. جادو آنست که از تن می گذرد.
جادو زده ام بر زانوهای خويش، و چون ماری از نوای نی بر خويش می پيچم.
"چون بيد بر سر ايمان خويش می لرزم" و به جادوی حافظ رنگ می بازم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home