Monday, November 20, 2006

طنز- خاطرات قديمی و نيروی انتظامی

سالهای پيش از خاتمی ، سالهای جنگ و سالهای اوليه ی بعد از جنگ برای بيشتر ما يادآور خاطرات گوناگون و عجيب است. از روزشمار وقايع و روند حوادث کلان که در کتابها می توان ديد و خواند که بگذريم، زندگی شخصی و اجتماعی ما در آن سالها دايره المعارفی مالامال از وضعيتها و وقايعی ست که اکنون کمتر ملموس به نظر می رسد و شايد زمانی در آينده بصورت داستانهايی تخيلی به نظر برسد.
از اين مقدمه که بگذريم، چند خاطره که به نظرم کمی بانمک می آمد ذکر می کنم:

يک - پيرمردی از آشنايان تعريف می کرد: سالهای دهه 60 بود که تازه از فرنگ برگشته بودم، يک روز تو جاده ی چالوس گير يک ايست بازرسی افتادم. سرباز نيروی انتظامی گفت که صندوق عقبو باز کنم. کمی گشت و يک شيشه در آورد و گفت: اين چيه؟
منم گفتم : اين کنياکه! گفت: آهان! ببخشيد مزاحم شديم! آخه اين جوونا عرق می برن، می خورن! اينه که ما دستور داريم عرق بگيريم! شما بفرمايين!
و پيرمرد خوشحال از اينکه کنياک در کشور آزاد شده راهی شمال شد!

دو -اوايل دهه 70 روزی بعنوان هديه تولد يک بطری شراب ده ساله به يکی از دوستان داديم. او هم بطری را در ساکش گذاشت. چند ساعت بعد نيروی انتظامی آن دوست را در خيابان به جرم همراه بودن با يک دختر (که دوست دخترش بود) دستگير کرد و به کميته ی معروف وزرا برد! آن دوست تعريف می کرد:
وقتی رسيديم وزرا، ما رو با يه عده ديگه بردن پيش افسر بازپرس. از جمله دستگير شده ها يه مادر و پسر بودن که با هم گرفته بودنشون ، چون به رابطه ی اونا هم شک کرده بودن! مادره داد و بيداد می کرد و فحش می داد. منم از شلوغی استفاده کردم و ساک و بطری رو با پا هل دادم زير ميز افسر بازپرس!! چند ساعتی اونجا معطل بوديم تا يه تعهد از ما گرفتن و ولمون کردن و تمام اين مدت، افسره متوجه ساک نشد!
بسيار علاقمند بوديم بدانيم سر آن بطری چه بلايی آمد، ولی يکی از امکانها اين بود که افسر آنقدر جا می خورد که از ترس تا آخر بطری را سر می کشيد که برايش پاپوش نشود! بعيد نبود آن شب کسانی در خيابان وزرا يک افسر را ديده باشند که تلو تلو خوران به سمت خانه می رود!

سه - اواسط دهه 70 و در سفری به شمال، يک صبح تابستانی که بيدار شديم متوجه شديم دزد صندوق عقب ماشين را خالی کرده. احتمالا برای کمی تسلای خاطر، تصميم گرفتم سرقت را گزارش کنم و اين شد که يکراست رفتم نيروی انتظامی چالوس. افسر نگهبان مشغول مطالعه پرونده ای بود و دو دختر که بخاطر آرايش غليظ و پوشيدن شلوار جين بازداشت شده بودند روی صندلی نشسته بودند. افسر نگهبان سرش را بلند کرد و سر اندر پای مرا ورانداز کرد و با لهجه ی شمالی و لحنی تندی گفت: تو رو کی آوردن؟!
گفتم: سرکار منو کسی نياورده! من خودم اومدم! امروز صبح...
پريد تو حرفم و گفت: اا! خودت اومدی؟ خوش اومدی! الان پذيرايی می کنيم!
من که رنگ از رخساره ام پريده بود گفتم: سرکار به خدا من خودم اومدم. از اين سرباز دم در بپرس.
داد زد: صحبت کنی همين الان می گم ببرنت! کمی گذشت و از شانس ما سرباز نگهبان ورودی سر رسيد و من تبرئه شدم! افسر نگهبان اين بار با لحنی متفاوت ماوقع را پرسيد و يادداشت کرد و بعد شروع کرد به صحبت کردن در مورد جرايم مختلف تا نمی دونم چی شد که يکهو گفت: اينا رو می بينی؟ (اشاره به دخترا) روزی 10 تا از اينا رو می گيرم، ولی تا حالا کمربندم به حروم باز نشده!
فقط يادم مياد وقتی اومدم بيرون سرم گيج می رفت و تنها چيزی که يادم نبود دزدی صبح بود!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home