Thursday, November 16, 2006

گازلند

اين واژه عجيب و بد ساخت چند سال پيش ناخودآگاه بر زبانم آمد. وقتی برای نخستين بار، زمينی از مرز ايران خارج شدم.
با هواپيما که می روی، درآسمانی. آسمان هم که مرز ندارد! سيم خاردار و گزمه ی کلاشينکف به دست ندارد. می رود و می روی! موقع عبور از مرز اگر عطسه کنی، نيم عطسه ات در ايران بوده و نيم باقی جايی ديگر. ولی روی زمين حديث ديگری ست. پرنده ای که روی سيم خاردار نشسته، دمش در ايران است و سرش جای ديگر. وضعيت عجيبی ست. مثلا نصف کوه ايران است و نصف ديگر نيست
روی رودخانه پلی ست که با ماشين از آن می گذری. اينسو ايران است و آنسو نيست. دو سوی پل زبان و واحد پول و لباس و در يک کلام زندگی و مسائل زندگی انسانها فرق می کند. وسط پل جای غريبی ست. هم ايران است و هم ايران نيست. نه ايران است و نه ايران نيست!
پس از تشريفات مرزی از سيم خاردارها و گزمه های آنسو که لباسها و قيافه های متفاوتی هم دارند، می گذرم. می شود پشت سر را نگاه کرد. آن کوه که می بينم، سرزمين من است. بی اختيار به ياد دراکولا می افتم. آن کوه در سرزمينی ست که همه يکديگر را گاز می گرفتيم! سرزمينی که حتا وقتی می خواهی وارد شوی، گازت می گيرند! دندانها همه آخته شده و زهرها همه پشت دندانها جمع شده.
کامها همه زهر آلود است. زهر زمان جمع شده و آماسيده. زهر تاريخ. کامها تلخ و گس است. دست و پاها همه زخم گاز است. همه جای دندان است. و هر کسی برای التيام موقت خويش، در انتظار طعمه ای ست تا گازی شايسته و درخور از آن بگيرد.
نگاه می کنی و آرام آرام از سرزمينت دور می شوی.
از گازلند

0 Comments:

Post a Comment

<< Home