هزالی و جلافت و غوغای هست و نيست - نقد يک دوست بر سولاخی
دوست عزيزی بر من منت گذاشته و مطلبی برايم فرستاده در نقد سولاخی. چون در مکتوب ايشان ذکر شده بود که مطلب خصوصی نيست، نوشته ی آن دوست را عينا با وفاداری به عنوان و امضاء در ذيل می آورم. فقط به شکل ظاهری متن، اينجا متاسفانه نمی شود وفادار ماند که در همين جا از آن دوست پوزش می خواهم. ضمن اينکه نقد ايشان از نظر حجم به تنهايی با کل مطالب هفتگی سولاخی برابری می کرد که اين نيز مايه ی شرمساری سولاخبان شد! و اين است واژگانی از يک دوست، ماحصل شخودن گونه اش به ناخن خويش..
سولاخبان
هزالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است جز به پاس ضرر نیست
نيما
از نیک و بد روزگار گفتن بدین شبان پریشان اندر که ماییم همه سودی نمینماید که برکناریم و به تماشا در حیرت نامردمانی در میانهی دستافشانی و پاکوبی و دیر نیست تا سرهامان بیاندازند. با این همه مجال سخن نباید از کف بداد که گفتن به وقت به از خاموشی تا در شبی بپیوندد که چون مِهر درخشنده پنهان داشته ناگزیر میدان بازیگری شبپرگان شود. شگفتتر اینکه در این شهر سرگردانی و دیار بیسامانی هرکس صنعت خویش به دست خود به زیرپای انداخته فرو میکوبد؛ دولتمردانمان سیاست را طعنه میزنند و گوهریانشان کسادی را دستمایهی مالورزی بداشتهاند. دانشیان چشم به راه معجزه دوختهاند و اندیشمندان در حلقهی رندان نشستهاند. پس کاتبانی چنان گردِ هزیمت ادب پارسی از راه رسیده تیغ قلم آخته دارند به ناشیگری و در این پندار که قافله را حملهدارند و شتربار سخن نو در پیله دارند. تا لحن آلوده به سرفهی پیران بیهنر نگردد که در افسوس جبروتِ دوران کهنشان آبدهان میپراکنند اِبرامی دوچندان باید که میدان باز است و پذیرای همگنان تا گوی بربایند و خود بنمایانند. ولیک چنین تاختن زینوبرگی شاید و بارهای درخور و آن که لنگان خرک خویش خورجین بنهاده راه تنها به بازار بارفروشان خواهد برد. پس بگذریم که آمده "در تقویم و تذهیب چنان کسان سعی پیوستن همچون آن باشد که کس شمشیر بر سنگ آزماید و شکر در زیر آب پنهان کند" و روی سخن با کس بداریم که آزمودنی را از نو به بوتهی آزمون سپرده و باز بگوییم از چه میپنداریم که بر خطاست.
پیش از همه اینجا فریاد باید زد سهل است موی باید کند و گونه باید شخود که دوباره یکی از راه نرسیده با انگ دیوانگی خود برای دروبیدر گفتنها بهانه میتراشد و مانند دستفروشان راستهی سیداسماعیل هرچه از راه آورده در سفره ریخته به ترفند "ارزان است، ببرید ضرر نمیکنید" خریدار دستوپا میکند. کیست که نداند بدین بازارمان این قماش دیوانگی بر پیشخان هر دکانی به حراج گذاشته شده. معرکهمان از این بهلولبازیهای مندرآوردی هیچ کموکسر ندارد. تا بخواهید همه شیفتهاند و متصل و روشن. برخی البته سوسو میزنند. بعضیها هم سوختهاند و دیگر فقط دود میکنند. کس نیست که چراغ از کف شیخ بگیرد و دلتنگ شعلهی خرد باشد. در این غوغای بیمرز جنون به جای آن که در شیپور خرد دمیم بر طبل دیوانگی میکوبیم. بر سر شاخ نشسته بن میبریم و از فردای آن بیخبریم؛ فردای دیوانگی جز تباهی نیست و بیهودگی و زمین کِشته که به دست خویش خیش میکشیم بایر خواهد ماند، خرمن اندیشه اگر به آتش بکشیم تنگنای زمستان ماندگار خواهد شد. فکر کردن و به سرانگشت عقل گره از مشکلات باز کردن بیاموزیم و یاد دهیم گرچه آن هیجان در بر ندارد که «رقصی چنین میانهی میدان» و دیوار را پاکیزه نگاه داریم و به قاعده بپوشانیم به طرح و نقش و رنگ هنر و هنرمندانه قلم زنیم و حرمت آن پاس داریم و آن پارسی که شکر است و ظرافتی اگر بایدمان در کار آوردن قلم نیکتر بتراشیم و جوهرافشانی پسندیدهتر کنیم نه از آن دست که مردمان کوچه و بازار با زبان کنند و همهگاه بر مدار خرد باشیم و از جایگاه فردوسی طوسی جهان را بنگریم و روایت کنیم و نه از کرسی عبید زاکانی. نیز نعل وارونه نزنیم که بوعلی آن زمان پند سگِ آسیابان به جان خرید که شیخ الرئیس فخر حجتالحقی به فلک بفروخته بود و دم از آن میزد که "از اوج حضیض تا قعر زحل/کردم همه مشکلات عالم را حل" پس ما را دانش به گمانم هنوز بدان پایه نرسیده است تا حال نیازمان افتاده باشد برخواندن «اغراض مابعدالطبیعه» را.
دو دیگر آنکه چون بوعلی فروگذاشتیم و به جالینوس پرداختیم، یعنی چون سر نو شدن داشتیم رخت کهنهی حکایات و متلها بدر کردیم و زبان را و اندیشه را جلایی تازه دادیم دیدیم که ادب پارسی باز درخشیدن گرفت در قوارهی داستانهای کوتاه و بلند سدهی گذشته. پیشگامان اما ارزش آن فرهنگ عامه که سینه به سینه نقل میشد دانستند و از آن است که امروز «امثالوحکم» یا «نیرنگستان» به دستمان رسیده است و نه از آن روی که چنین پندفروشیهای منسوخ و طنازیهای نیمدار را بتوان در زندگانی به کار بست که چه بسا مثال بارز نقض غرضاند و چه بسیار میتوان ضدونقیضگویی میانشان یافت. نیز آنان که دستی بر آتش، یا همان پارهاخگرهای بازمانده از داستاننویسی نویمان دارند نیک میدانند چه تفاوت است بین نویسنده و راوی؛ آن یک چهسان باید پوشیده بماند تا این یک بار روایت وی به دوش بکشد. و اما اگر کسی این شیوه خوش نداشت و در بوق خویش دمید و عکسی هم الصاق کرد تا در هویت متهم این نوشتار شکی نماند جرمی مرتکب نشده هیچ شاید آبی هم گرم شود و چه باک اگر خواننده در شگفت میماند که این «من» کیست و آن «مست می عشق» کدام است و مگر نه چنین بداههای از صاحب آن قلم که میشناسیم مزهپرانی بینمکی است چاشنی همان خوراک که باید به نیش کشید و منت قصاب محل نکشید. یا شاید هم که نمیدانستهایم و تازگی عرق دوآتشهی ساقی ارمنی با مارک «عشق» تحویل میگردد!
سرآخر اینکه بسیار از این گپهای خودمانی در نشست دوستان جانی با لبی تر و در میان خندهها و گفتهها که به میان میآید بی هیچ غرض مگر خستگی بدر کردن از تنمان پس روزمرگی جای خود دارد و گاه یکی دو خاطره هم به شنیدناش میارزد و میشنویم و مشکل اینجا نیست. خطا آنجاست که کشکول تجربیات به دوش کشیم تا اعتبار درویشی از آن خود کنیم و گوشهچشمی به دلبران تاقوجفت داشته باشیم که از این شلتاقها به هیجان آیند و نوچهگانی که هو بکشند و قطب که ماییم مغناطیس زمینیان گردیم. یا شاید سادهتر از اینها تنها میخواهیم حرفی زده باشیم مگر دیوار تنهاییمان ترکی بردارد که آدمها نیاز دارند این پوست ترکاندنها را. راهاش اما این نیست که قلم زدن استخوان سبک کردنی میطلبد و شایستهی ما نیست آن «هزالی و جلافت و غوغای هست و نیست» که نیما میگفت و چهرهاش سخت گرفته مینمود.
تحریر شد جهت مهران ششبرادران
سیام آبانماه یکهزاروسیصدوهشتادوپنج خورشیدی،
شازده.
پیش از همه اینجا فریاد باید زد سهل است موی باید کند و گونه باید شخود که دوباره یکی از راه نرسیده با انگ دیوانگی خود برای دروبیدر گفتنها بهانه میتراشد و مانند دستفروشان راستهی سیداسماعیل هرچه از راه آورده در سفره ریخته به ترفند "ارزان است، ببرید ضرر نمیکنید" خریدار دستوپا میکند. کیست که نداند بدین بازارمان این قماش دیوانگی بر پیشخان هر دکانی به حراج گذاشته شده. معرکهمان از این بهلولبازیهای مندرآوردی هیچ کموکسر ندارد. تا بخواهید همه شیفتهاند و متصل و روشن. برخی البته سوسو میزنند. بعضیها هم سوختهاند و دیگر فقط دود میکنند. کس نیست که چراغ از کف شیخ بگیرد و دلتنگ شعلهی خرد باشد. در این غوغای بیمرز جنون به جای آن که در شیپور خرد دمیم بر طبل دیوانگی میکوبیم. بر سر شاخ نشسته بن میبریم و از فردای آن بیخبریم؛ فردای دیوانگی جز تباهی نیست و بیهودگی و زمین کِشته که به دست خویش خیش میکشیم بایر خواهد ماند، خرمن اندیشه اگر به آتش بکشیم تنگنای زمستان ماندگار خواهد شد. فکر کردن و به سرانگشت عقل گره از مشکلات باز کردن بیاموزیم و یاد دهیم گرچه آن هیجان در بر ندارد که «رقصی چنین میانهی میدان» و دیوار را پاکیزه نگاه داریم و به قاعده بپوشانیم به طرح و نقش و رنگ هنر و هنرمندانه قلم زنیم و حرمت آن پاس داریم و آن پارسی که شکر است و ظرافتی اگر بایدمان در کار آوردن قلم نیکتر بتراشیم و جوهرافشانی پسندیدهتر کنیم نه از آن دست که مردمان کوچه و بازار با زبان کنند و همهگاه بر مدار خرد باشیم و از جایگاه فردوسی طوسی جهان را بنگریم و روایت کنیم و نه از کرسی عبید زاکانی. نیز نعل وارونه نزنیم که بوعلی آن زمان پند سگِ آسیابان به جان خرید که شیخ الرئیس فخر حجتالحقی به فلک بفروخته بود و دم از آن میزد که "از اوج حضیض تا قعر زحل/کردم همه مشکلات عالم را حل" پس ما را دانش به گمانم هنوز بدان پایه نرسیده است تا حال نیازمان افتاده باشد برخواندن «اغراض مابعدالطبیعه» را.
دو دیگر آنکه چون بوعلی فروگذاشتیم و به جالینوس پرداختیم، یعنی چون سر نو شدن داشتیم رخت کهنهی حکایات و متلها بدر کردیم و زبان را و اندیشه را جلایی تازه دادیم دیدیم که ادب پارسی باز درخشیدن گرفت در قوارهی داستانهای کوتاه و بلند سدهی گذشته. پیشگامان اما ارزش آن فرهنگ عامه که سینه به سینه نقل میشد دانستند و از آن است که امروز «امثالوحکم» یا «نیرنگستان» به دستمان رسیده است و نه از آن روی که چنین پندفروشیهای منسوخ و طنازیهای نیمدار را بتوان در زندگانی به کار بست که چه بسا مثال بارز نقض غرضاند و چه بسیار میتوان ضدونقیضگویی میانشان یافت. نیز آنان که دستی بر آتش، یا همان پارهاخگرهای بازمانده از داستاننویسی نویمان دارند نیک میدانند چه تفاوت است بین نویسنده و راوی؛ آن یک چهسان باید پوشیده بماند تا این یک بار روایت وی به دوش بکشد. و اما اگر کسی این شیوه خوش نداشت و در بوق خویش دمید و عکسی هم الصاق کرد تا در هویت متهم این نوشتار شکی نماند جرمی مرتکب نشده هیچ شاید آبی هم گرم شود و چه باک اگر خواننده در شگفت میماند که این «من» کیست و آن «مست می عشق» کدام است و مگر نه چنین بداههای از صاحب آن قلم که میشناسیم مزهپرانی بینمکی است چاشنی همان خوراک که باید به نیش کشید و منت قصاب محل نکشید. یا شاید هم که نمیدانستهایم و تازگی عرق دوآتشهی ساقی ارمنی با مارک «عشق» تحویل میگردد!
سرآخر اینکه بسیار از این گپهای خودمانی در نشست دوستان جانی با لبی تر و در میان خندهها و گفتهها که به میان میآید بی هیچ غرض مگر خستگی بدر کردن از تنمان پس روزمرگی جای خود دارد و گاه یکی دو خاطره هم به شنیدناش میارزد و میشنویم و مشکل اینجا نیست. خطا آنجاست که کشکول تجربیات به دوش کشیم تا اعتبار درویشی از آن خود کنیم و گوشهچشمی به دلبران تاقوجفت داشته باشیم که از این شلتاقها به هیجان آیند و نوچهگانی که هو بکشند و قطب که ماییم مغناطیس زمینیان گردیم. یا شاید سادهتر از اینها تنها میخواهیم حرفی زده باشیم مگر دیوار تنهاییمان ترکی بردارد که آدمها نیاز دارند این پوست ترکاندنها را. راهاش اما این نیست که قلم زدن استخوان سبک کردنی میطلبد و شایستهی ما نیست آن «هزالی و جلافت و غوغای هست و نیست» که نیما میگفت و چهرهاش سخت گرفته مینمود.
تحریر شد جهت مهران ششبرادران
سیام آبانماه یکهزاروسیصدوهشتادوپنج خورشیدی،
شازده.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home