Tuesday, January 09, 2007

داستان - همين کاپيتان

همين، کاپيتان



بازم می‌گم!
رفته بودم واسه يه سرويس لباس‌شويی که يارو از ما خوشش اومد و يه مخصوص واسه ما پيچيد که فقط يادمه چند پک زدم. همين! ببين، اين لامپ سقفی رو خاموش کن!
شب بود. آره، حتما شب بود. تنها چيزی که بعد از اين يادمه اينه که رو اين دست اندازای سرازيری خيابون درکه بالا پايين می‌پريدم. بد سرازير شده بودم! انگار تو يه دريای طوفانی افتادی که سرازيره. يعنی درياهه شيب داره به پايين و تو ضمن اينکه تو اين موجا بالا و پايين می‌ری همين‌طور پايين هم می‌ری! واسه کاپيتان هم يه مخصوص روشن کردم. خيلی سخت با موجا می‌جنگيد. چشم هم می‌ گذاشتم، فکر می‌کردم کف رودخونه ی درکه خوابيدم. همينطور ماهرانه سکانو می‌چرخوند و از بين نهنگای وحشی رد می‌شد. می‌دونی که. نهنگا هميشه پر از آدمن. تو شيکم هر کدومشون کلی آدم نشسته، خوابيده، می‌رقصه!
پر از ارواح بودن نهنگا و از بينشون سوت کشون رد می‌شدم. چند جا سکان داشت از دستم در می‌رفت و می‌خورد به نرده‌های جدول. موجا زير پا و کف کشتیم قرچ قرچ می‌کردن و پامو قلقلک می‌دادن. ولی من که کشتی ندارم. حالا يادم نيست با چی اومدم. شايد کرايه گرفتم.
آره يادم اومد. يه کرايه گرفتم که مسافرکشه می‌گفت ماشين لباسشوييش خرابه. البته تعميرش کردم و اون برام يه مخصوص روشن کرد. ماشين لباسشوييش اشکال داشت. می‌گفت هروقت روشنش می‌کنه و توش نگاه می‌کنه می‌افته تو دريا. من همونجا تو ماشين، تعميرش کردم. بد کار می‌کرد. سرويس نگرفتم ازش. ديگه مجبور نبود لخت برونه. لباساشو رو داشبورد آويزون کرد که خشک بشه. خيلی خنديديم با هم. آخه باد، يکی از دکلا رو کند و صاف انداخت رو سر من. با هم آشنا هم در اومديم. قبلا تو رودخونه ی درکه ديده بودمش.
اصلا بايد از اول حالم تو شيکم يه نهنگ جا اومده باشه. همه رو می‌شناسم اينجا. داشتم با همسايه ی اتاق روبرويی دعوا می‌کردم. داشت به لامپ سقفی دم در اتاقش ور می‌رفت که ناکس تا منو ديد گفت بسکه برق می‌سوزونی صابخونه برق ما رو هم قطع کرده. حرفمون شد و بی‌ناموس با دکل زد تو سرم. آخه من روزی چند تا ماشين لباس‌شويی تعمير کنم؟ تازه می‌دونی نهنگا روزی چند تا آدم می‌خورن؟ من که نمی‌تونم مث اون برم مسافرکشی. خلاصه يه مخصوص با هم روشن کرديم و خنديديم و رفتيم رو عرشه دراز کشيديم. کرايه پيدا نمی‌شه اينجور وقتا. پيدا هم که می‌شه انقد هوا گرمه که کاپيتان لخته. من دوست ندارم کسی تو کشتيم لخت بشه. می‌خواد همسايه باشه يا مسافرکش. مخصوصا وقتی تو درکه لنگر انداخته باشم يا تو سرازيريش با موجا و نهنگا بجنگم. واسه همين بود که انداختمش تو ماشين لباس‌شويی و موجا بردنش.
همين، کاپيتان!
حالا اين لامپ سقفی رو خاموش کن!




م.6.ب
مهر 84



بازگشت به آرشيو داستان و شعر

0 Comments:

Post a Comment

<< Home