Saturday, January 06, 2007

داستان - خودش می شه

خودش می شه


ببين، از در اصلی که می ری تو سه تا خلا هست. من هميشه سعی می کردم دست چپی رو انتخاب کنم که يه پنجره اش مستقيم به بيرون باز می شه. همه ی پنجره‌ها کوچيکن و بيخ سقف. بقيه، پنجره هاشون به همديگه باز می شه و هوای دست چندم می زنه تو. نافرمن کلا. کارت سخت می شه. هر خلا، دو تا پنجره داره اندازه کله ات! يکی اينور، يکی اونور. تو دست چپی يا سکوته يا صدای باد که از رو بيابون پشت پنجره رد می شه. حال ميای. من خودم يه رفيقی داشتم که از همون پنجره با بيرون جنس رد و بدل می کرد. می دونی، آدمای اين دور و بر می خارن واسه اين کارا! البته اون قضيه، يه کم بعد آفتابی شد و رفيق ما رو هم حسابی مالوندن! ديگه از اون به بعد معمولا يه سرباز زير اون پنجره گشت می زنه و زاغ سيا چوب می زنه.
ببين، همه اينايی که گفتم مال روزاست ها! شبا کمتر کسی اونورا پيداش می شه. کسی وجودشو نداره، چون خيلی خطريه! می گن جک و جونورای عجيب غريب داره. قديمی ترا می گن. من که تازه اومده بودم يکی از قديميا می گفت يه روز صبح رفيقشو دم در اصلی پيدا کردن. بيهوش بوده و حسابی خط خطی شده بوده. جای يه چنگ عميق رو صورتش بوده. سه تا شيار عميق موازی. به هوش که اومده، گفته شب قبل، نصفه‌های شب از در رفته تو. تازه داشته دستشو می شسته که يه تکونی احساس می کنه. در اصلی نيمه باز بوده و فانوس دم در، يه نوار از راهرو رو روشن کرده بوده. تا بر می گرده، يه سايه تو تاريکی می بينه. فقط يه لحظه. سايه يه آن می آد طرفش. چيزی شبيه سر داشته. مث يه اسفنج سوراخ سوراخ بوده و پر از چاله چوله و برآمدگی. سريع، ولی نرم حرکت کرده و اون فقط تونسته فرياد بزنه. بعد از اين صحنه ديگه چيزی يادش نمی اومده. تازه می گفته چند سال قبلش که اون هم تازه اومده بوده، يه روز صبح نعش يکی از بچه ها رو پشت در اصلی پيدا کردن که جای يه زخم رو گردنش بوده. دو تا سوراخ عميق کنار هم. بعد از اون قضايا، ديگه اگه کسی نصف شب تنگش بگيره، يا تا صبح به خودش می پيچه، يا بيرون کارشو می کنه. تازه چند ماه پيش هم بچه ها می گفتن يه روز صبح، کله ی سربازی که روز قبل زير اون پنجره ی دست چپی گشت می زده رو سيم خاردارای سر ديوار پيدا کردن. بدنشو هنوز کسی نتونسته پيدا کنه. هيچ ردی از خونريزی هم نداشته. تميز تميز. همون کله شو فرستادن تهرون که خانواده ش خاک کنن.
ولی ببين، اينا همش حرفه! از اين حرفا همه جا ممکنه بشنوی. من خودم زياد اونجا بودم. بعضی شبا يه چارپايه می بردم اونجا و در اصلی رو باز می ذاشتم که نور فانوس بزنه تو. تو همون دست چپی می نشستم. واسه خودم سيگار می کشيدم. بعضی وقتا کتاب هم می بردم می خوندم. از اون پنجره راحت می شه رفت بيرون و برگشت تو. اگه بخوای، بدنت به هر شکل در می آد. کافيه بخوای. مث يه توده بخار که از دودکش هر می زنه، می ری. اينو يه شب که رو چارپايه نشسته بودم، اونی که از پنجره اومد تو بهم گفت. خونگرم بود. نشستيم با هم کلی گپ زديم و سيگار کشيديم. بعدش از پنجره رفتيم بيرون و کلی گشت زديم. چه مهتابی بود. از سيم خاردارا و از اون بيابون پشت پنجره رد شديم و رفتيم تا خود دريا. تا دم دمای صبح کنار دريای عمان نشستيم. صفايی داشت. سپيده که زد، خدافظی کرديم و من برگشتم. خودم برگشتم. کاری نداره. باور کن.
حالا که دارم اينا رو می نويسم قراره فردا صبح بسپرنم به جوخه و سينه ی ديوار. ولی من ديگه نمی ترسم. خيلی وقته نمی ترسم. چند وقت بعد از اون شب، يه شب ديگه از اينور بيابون رد شدم و اومدم تهرون. چه عوض شده بود. يه راست رفتم که سری به دوست دخترم بزنم. خواب بود. دلم نيومد بيدارش کنم، چون داشت جنگلای شمالو خواب می ديد. تازگی منو نديده، ولی وقتی ببينه حتما دوست دخترم می شه. بچگی ها تو تهرون همبازی بوديم. فردا شب بايد برم سراغش.ببين، چيزی نيست. من خودم شبايی که بيرون می رم بارها از صخره های بلند پايين می پرم يا ساعتها زير دريا چرخ می زنم. چند تا گلوله که می ره تو تنت، کاريت نداره. بايد تنتو روون کنی. از هم باز کنی. روی ديوار پهنش کنی. بايد فکر کنی گلوله جزو تنته. مث سيم خاردار. مث دريا. خودتو که تو دريا پهن کنی با دريا يکی می شی. تمام سواحلو يه جا می بينی. اندازه خودت. دور خودت. يه جور ديگه می بينی. تموم ماسه ها و آلونکا و کشتيا و پادگانا کنارتن. کوسه‌ها و مرجانا تو سينه‌تن. اونقدر بزرگ می شی که می تونی همه شونو يه جا بغل کنی. می‌تونی کش بيای رو کوير، پهن شی رو دماوند، ولو بشی رو تهرون.ديگه صبح نزديکه و من زياد وقت ندارم. همين که تو تونستی تا اينجا بيای و اين نامه رو پيدا کنی، معلومه جنمشو داری. تا اينجاشو خوب اومدی. ولی يادت باشه برو دست چپی. منتظر چيزی نباش. تقلای بی‌خود هم نکن. فقط نترس. خودش می شه!


بهمن 84

م.6.ب

بازگشت به آرشيو داستان و شعر

0 Comments:

Post a Comment

<< Home